یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۱۸
یک اهری
ناغافل شب دیر وقت که مهمان بیاید هر چه برا شام داشته باشیم میکشیم توی سفره با نان اضافی و بی تعارف میخوریم . هوا سرد شده بود به یمن برف زیادی که دیروز آمده بود و بعلت هوای آفتابی امروز که مقداری از برفها را آب کرده بود میدانستیم که شب یخی را پیش رو داریم . شام را تازه تمام کرده بودیم که خانم مهمان گفتند که گویا شیر برای بچه شان یادشان رفته بیاورند . من و مهمان بلند شدیم که شیر برا بچه بخریم . منزلبانو گفتند اگر شد خامه و پنیر محلی هم برا صبحانه تهیه کنیم . کوچه باریکمان پر از برف و یخ بود . همسایه روبرو هیچ تقصیری نداشت که ناودان پشت بامش را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۴۸
یک اهری
عکس از آقای سید رضا هاشمی اقدم  از سایت خبرگزاری اهر وصال میباشد


| روزمره گی |
چند روز پیش هواشناسی استان آذربایجانشرقی اعلام کرده بود که از اول این هفته بارش برف سنگین به همراه  باد شدید و همچنین افزایش برودت هوا را شاهد خاهیم شد وآللآه ما اگر تا این حد در باورمان بود ! از ساعات اولیه بامداد روز شنبه 9 بهمن برف همراه با باد شروع به باریدن کرد که طبق اعلام سازمان هواشناسی استانی حدود چهل سانتیمتر برف روی زمین نشسته  و الان که این مطلب را مینویسم حدود ساعت سه بعد از ظهر ادامه دارد که این امر باعث شد مدارس اهر و شهرستانهای هریس و ورزقان و هوراند و کلیبر از طرف اداره آموزش و پرورش استان امروز و فردا یکشنبه را تعطیل اعلام کند . چون همه جا به تعطیلی نسبی کشیده شد مام خانه نشین شدیم و سرکار نرفتیم و این شد که
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۵ ، ۲۳:۱۴
یک اهری
 عصبی و پَکَر است . عصری آمده است پیشم . مثل هر روز سرحال و شاداب نیست . علتش را جویا میشوم .
- چیزی شده مهندس ؟
مهندس : امروز با پسر بزرگ مرحوم حاج نوراله که از آشنایان است رفتم برای برآورد هزینه اتمام ساختمان چندین طبقۀ نیم ساخت آنمرحوم که دو ماه است فوت کرده و یکی از میلیاردرهای منطقه محسوب میشد که چندین باغ و راغ و املاک و ... برای فرزندانش به ارث گذاشته است.

-  خُب
مهندس : هیچ چی دیگه ! مبلغ هزینه که پول زیادی هم نمیخاد از جمله ریزه کاریهای باقیمانده ساختمان را وقتی به پسرش گفتم دست روی دست زد و گفت : کاش حاجی مرحوم ... منّ ومنّی کرد و ادامه داد : کاش حاجی مرحوم ، دوماه دیگر زنده مانده بود که این یکی ساختمان را هم تا الان تمام میکرد و ما را با این گرانی و کمبود مصالح ساختمانی ، درگیر ساخت و سازش نمیکرد . تازه مشخص هم نیست هزینه ای که باید به اینجا پرداخت کنیم  رو بقیه ورثه چجوری حساب خاهند کرد ... و اضافه کرد گرچه من پسر بزرگ خانواده ام ولی اونها هم شریکند ... با وضعی مضطرب ادامه داد عجب گیری کریم بخدا !
-  (ء)
مهندس :  ارزش دنیا و مال دنیا رو میبینی تورو خدا ! ... زندگی به یک قران هم نمی ارزد ... اَه اَه اَه ...
-
- به خنده میگویم اگر منظورت از قران همون ریال خودمانه که اونم تومان شده است اخیرن مهندس جان ... دنیا به تومنی هم نمی ارزد . به همون یک پشگل ! نه ببخشین به همون یک پشیز حتا

هردو میخندیم . به هم ، و به کارعبث ِ این دنیا 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۵۵
یک اهری
| روزمره گی |
در کل ، عادت کردن چیز خوبی نیست چه برسد به اینکه عادت کنی هر پنجشنبه بچه ها از راه برسند و خانواده دور همی راه بیاندازند و یه جا جم شوند و شبی به نیکی بگذرانند . حدود یکسال است که هم آقا آصف خونه مون تشریف ندارند بعلت گذراندن دوره خدمت سربازی اش و هم دختربانو که رفته اند خانه خودشان  در مرکز استان  و هر هفته پنج شنبه  مهمانمان میشدند . امشب هر دو بعلت گرفتاری کاریشون نتونستند بیان و ما دونفر
که به وجودشان در روزای آخر هفته عادت کرده ایم دَمغ تشریف داشته باشیم ...
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۳
یک اهری
یادمان باشد سعی کنیم به هیچ کس زیاده باج ندین . زیاده از حدش که واویلای عظماس . تجربه من مربوط میشود به سال 83  که به یه دانشجوی لیسانس تمام نکرده ! گفتم استاد .  و هی ازش به فرهیختگی و بزرگی یاد کردم جلوی دیگران . البته اینکار من بنظر خودم نوعی تشویق این رفیقمون بود . نتیجه این شد که ایشون صاحب نظرات نامعقول شد و هی از خودش برام چه تزهای غلط و بیخودی از نحوه تدریس و درس گرفته تا جامعه و سیاست و اقتصاد و دین و ...  دَر وَر نکرد لامصب 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۰
یک اهری
| روزمره گی |
مادرم الهی که هزار و چارصد ساله بشه الان دوران هشتاد نود سالگی اش را طی میکنند . چن روز پیش متوجه شدم گوشاش دیگه خیلی از کار افتاده و از مرز کم شنوایی عبور کرده و به حد ناشنوایی رسیده . با اینکه اون یکی برادرام یکی دوبار به دکتر برده بودند ولی محض التیام روحی اش هم که شده منم بردمش دکتر متخصص گوش و حلق و بینی . آقای دکتر بعد از معاینه و انداختن چندی چراغ قوه داخل گوش شریف و کشیدن گوش مادر لاچاره! مان به بالا و پایین رو بمن کرد و گفت کم شنوایی حاج خانم عارضه ایست که مقداری مربوط به کهولت سن شان است و البته
کمی هم ارتباط دارد به اینکه یه مقدار جِرم هم داخل گوششان اتراق کرده و عامل کم شنوایی شان شده است  . خود را پشت میزش روی صندلی جای داد و دفترچه بیمه را جلوی خود کشید و عینکش را به چشم زد و با توضیح اینکه مسئله زیاد مهمی نیست  فقط  « قطره گلیسرین فنیکه » نوشت داخل دفترچه  که هر روز باید سه بار و هربار دو قطره داخل هر دو  گوش مبارکشان ریخته شود تا اجرام ! شل شده و پس از گذشت یه هفته  توسط ایشون شستشوی گوش انجام گیرد .
 دفترچه رو به داروخانه  سر راهمان برده و به قیمت چار هزار تومان  قطره را ابتیاع کرده ( در این میان خدا ریال را هم رحمت عنایت فرماید که کارمان را راحت کرده . آخه ما در زبان ترکی به بیژامه و یا بقولی زیرشلواری میگیم تومان  و زبانمان زیاد به گفتن ریال نمی چرخید از دوران طفولیتمان که ازین بابت از دولت امید و توسعه بسیار قدر دانیم شدید ) و سپس در منزل مادرجان فرود آمدیم ... چند روز بعد که راهی تبریز بودیم مادرم توی راه دستپاچه شد و گفت قطره گوشم رو یادم رف بیارم . گفتم مادر جان الهی قربانت بشوم  مسئله مهمی نیس که عزیزم رسیدیم تبریز یکی دیگه از داروخانه  تهیه میکنیم .
رفتم داروخانه ای در خیابان هفده شهریور تبریز و بصورت آزاد خریدم دو هزار و پونصد . اولش شک کردم که آقا دکتر در گفتن قیمت اشتباه لپی کرده و بجای چار و پونصد گفته دو و پونصد . همانطور که دست به جیب داشتم و میخاستم پول دارو رو حساب کنم  آن یکی دستم رو به مدل بلندگویی  پشت گوشم انداخته و سرم رو بردم نزدیک دهان دکتر و گفتم جان ؟!... چقد شد ؟
نگاهی بمن کرد و گفت دو هزار و پونصد تومان . نگاهی مشکوک به قطره انداخته و به مارک و نام شرکت سازنده  و همچنین دُز دارو رو ورنداز کردم و متوجه هیچ تفاوتی با اونیکه در اهر خریده بودم نشدم . بازم باورم نشد زیاد ، آوردم داخل ماشین و عینکم رو زدم و قیمتش رو خوندم (2600 تومن بود) . احساس کردم اینبار گوشای من هستند که بجای گوشهای مادرم دارند  زوزه میکشند .  و یا نه! مثل عاشقان ِ از خود بیخود دارند برا خودشان در عالم بیخیالی سوت میزنند .
هیچ چی دیگه
حالا شما زحمت کشیده و دراین وسط  پیدا کنید قناری فروش را !
راهنمایی : آقای دکتر داروخانه چی اهری هم خدمت دوران سربازی برادر بزرگم  و همچنین هم محلی خودمان هم تشریف داشتند البت . اینو گفتم تا گنجشکه ، نه ببخشین همون  قناری ، گوش ایشان را الهی که  یَک نُکی بزند که پرده گوشش سالها برا خودش ناقوس بنوازد . تا یادش باشد دارو را 100% گران به بیمار لاعلاج و یا کم علاج  نمیفروشند . 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۱۸:۵۴
یک اهری
 | وبلاگ |
از سال 1368 بخاطر اینکه علاقه بسیاری به جمع آوری سکه های قدیمی داشتم آلبومی خریده و شروع به خرید سکه های قدیمی نقره و بندرت برنزی کردم . از آنزمان تاکنون نزدیک بیست و چار سال میگذرد که توانسته بودم تا همین چند سال اخیر آلبومم را پر از سکه های گرانبها و با قدمت کنم ... 
بخاطر اینکه این آلبوم روزی روزگاری بدست افراد نابابی نیوفتد و یا بقولی بسرقت نرود آنرا خیر سرمان در کتابخانه دم دستی اتاق خابمان استتار

کرده بودیم .
رد پای سکه ها 
امروز صبح از فرط نمیدانم چی چی به سراغ آلبوم رفتم و وقتی از قفسه کتابخانه آنرا برداشتم از کم وزنی اش دلم هُرّی ریخت - سریعن بازش کردم (آخه بیشتر از سه کیلو وزن داشت صاب مرده ) . آلبوم خالی بود ! و به جز چهار پنج سکه ای که چسبشان بیشتر بود و نشده بود آنرا از صفحه بکَنند چیزی باقی نمانده بود
منکه از حق خود نه در این دنیا و نه در آنوَر دنیا از عاملش نمیگذرم ... بگذریم !
از صبح تا الان به هزار جا فکرمان بی نتیجه رفته و برگشته
ولی واقعیت همان که سکه هایم به سرقت ابدی رفته حال توسط افراد خودی و یا بیخودی / دیگر توفیری برایم نمیکند جز اینکه اینجا تنها یک آلبوم خالی و رد پای سکه هاست که برایم باقی مانده :(
پ ن : دلمان خیلی گرفته س . نه بخاطر پولش فقط بخاطر زحمتهاییکه در طی این بیست و چند ساله برای جمع آوری و خریدش کرده بودیم . ای مرگ بر دزد سکه ها ...
لااله الا الله ها ! چرا دزدای امروزی  به کاهدان نمیزنند ؟!

از وبلاگ مرحومم !   ه‍.ش. ۱۳۹۲ بهمن ۲۰, یکشنبه
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۵
یک اهری

چند روزیست که ناخاسته و بدلیل عدم دسترسی به آرشیو وبلاگ قدیمی ام بخاطر مفقود شدن پسورد وبلاگ و همچنین ایمیلم  سرگرم انتقال پستهای آن بصورت دستی به این وبلاگ شده ام . در واقع کار وقتگیر و  مقداری هم حالگیری را دارم انجام میدم . و از سر تنبلی مطالب را بصورت گزینشی انتخاب کرده و در این وبلاگ وارد می کنم که با این عمل متاسفانه علیرغم میل باطنی ام  مقدار زیادی از پستها همچنان در وبلاگ قبلی باقی می ماند . حالگیری دوم هم اینست که بعضی از تصاویر و فیلمهایی را
که برام ارزش زیادی دارند و باهاشون خاطره  هایی داشتم که الان دیگر برایم قابل دسترسی نیست را نیز متاسفانه در سایتهایی آپلود کرده ام که اکنون وجود خارجی ندارند و به فنای الهی رفته اند و دسترسی که هیچ حتا تماس با صاحبان آن نیز مقدور نیست . معلومه که  بعضی پست ها بدون عکس و یا فیلم مربوطه یک پست سوخته و غیر قابل ارائه و فهم میشود . و حالگیرتر از این دو ، مسئله اساسی دیگریست  که در حین این نقل و انتقال متوجه اش شدم و آن اینکه بعد از اینهمه مدت ( نزدیک ده سال و اندی ) اکثر قریب به اتفاق پستهام از حس و بار منفی برخوردار بوده اند .... الان که مشغول بازخانی آنها هستم از وضعیت حاکم بر وبلاگم متاثر میشوم . البته این مسئله تقریبن در اکثر وبلاگهای آنزمان مقداری عادی بود و الان بیشتر بچشمم می آید  نمیدونم چرا ؟!
بر این باورم آنهاییکه در آنزمان حجره وبلاگنویسی  برا خودشان باز کرده بودند افرادی هستند / بودند که مقداری اهل درد و زخم ! (اعم از دردهای اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی ، ادبی و هنری و ...) را با خود داشته / دارند و از سرناچاری و نداشتن تریبونی که بتوانند تفکرات و ایده ها و خاطرات خود را بصورت روان و ساده و صمیمی در آن منعکس و بازتاب دهند نداشته اند . تا یادم نرفته بگم که  آنموقع مثل الان نبود که احتمال گم و گور شدن مطالب کاربر ، دور از ذهن بنظر برسد . کُن فیکون میشد نوشته ها و خاطراتت یهویی و بی دلیل  و کسی مسئولیتی در قبالش نداشت و دیگر هیچ کدام از مطالبت قابل برگشت نبود .  آخه یه بار بعد از چند سال " بلاگفا " گویا ناخاسته! کل آرشیو بعضی وبلاگها از جمله وبلاگ منو به فنا داد گرچه من اونموقع بسختی تواسته بودم نسخه پشتیبان از وبلاگم بگیرم . آقا بلاگفا در آن زمان حتا اجازه پشتیبان گیری هم نمیداد و باید کلی ترفند اجرا میکردی تا نوشته های خودت رو در کامپیوترت برا خودت داشته باشی .

بگذریم ...
الان که نشسته ام و با دیدی دیگر گونه و نو به مطالب قبلی ام نگاه میکنم ، بر خود این خرده رو میگیرم که چرا سیر نوشته ها و حتا عکس و فیلمهام بیشتر سایه ای از ناامیدی و یاس داشته  و از آنها کمتر بوی حس مثبت به مشام میرسد . البته نه اینکه در زندگی مان حس های منفی نبوده و نیست ها نه ! ولی کفه ترازو چرا بیشتر به نفع نوعی منفی بافی سنگینی کرده است . واقعن چرا ما خودمان را بیشتر به ناله کردن عادت داده و تمامی جنبه های منفی را پر رنگ و منشن میکنیم . چرا از شادیها کم سخن بمیان می آوریم . چرا ما اینقدر بدبین به بار آمده و زندگی میگذرانیم همیشه .
برای همین سعی خاهم کرد منبعد با دید و انرژی مثبت به ادامه دادن زندگی و انعکاس آن در وبلاگ را بیشتر آغشته به حس های خوب کنم . ما در طول تمامی لحظه ها به حس های زیبا و با بار مثبت نیازمندیم حتا با تمامی مشکلاتیکه برایمان به وجود می آید باید بتوانیم بهتر و راحت تر از پل ناملایمات بگذریم و با این شناخت و اعتقاد و اعتماد که حتمن میشود به دنیا از دریچه نیکی ها نیز نگاه کرد  و باید این جنبه را در خودمان بیشتر پرورش دهیم  و اینکه ما مشرف و موفق بر اکثر امور و وقایع اتفاقیه خاهیم شد را سر لوحه خود قرار خاهم داد . صد البت این بمنظور بی اعتنایی به کمبودها و نارسایی ها نیست بلکه نوعی تغییر دید میباشد از برای برخورد با همین ناملایمات .
« میشود یک شاخه گل را با چند نوع نگرش و مفهوم  دید زد و از آن نام برد . مثلن گل - یا گل ِ با خار - یا  خار با گل ، گل بی خار یا خار بی گل ! اینجا فقط ما خودمان هستیم که بخاهیم از کدام حس مان بیشتر بهره ببریم »

اونیکه اون بالا نوشتم یک ضرب المثل ترکی است که بی تاثیر بر این نوشته ام نبوده که :
غَم ، غمی گَئتیرر . دَم ، دَمی ! ( غصه ، غصه می آورد و شادی ، شادی را با خود همراه دارد ) 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۶
یک اهری

روزمره گی |
داخل یکی از سوپرمارکتهای نسبتن بزرگ شهر و به احترامم! و به انتظار دوستی، روی صندلی پشت یخچال ویترینی در قسمت پروتئین فروشی  جای مان داده بودند که دو جوان رشید و بلند بالایی وارد مغازه شده  و یکی از آنها که " موی سرش یه جور علیهده ای سیخکی و روغنی و ریش دیگرگونه داشت " رو به من کرد و گفت : آقا دو عدد سوسیس لطفن ! 
کم نیاوردم . از جایم بلند شدم و درب یخچال کشویی را به چپ هولاندم و سوسیسی متصل به هم را داشتم از داخل
یخچال در می آوردم که صاحاب مغازه ، با کمی دستپاچگی آنهمه را از دستم گرفت و داخل یخچال کرد و یواشکی در گوشم  گفت : اینها دانشجو ان . اینو برا خوردن نمیخان که . واسه مزه میخان !  و دستش را کرد توی یخچال و دو عدد سوسیس سوا افتاده از دیگران را به همون جوان داد . جوان سر برگرداند و از رفیقش که دم در ایستاده بود پرسید : بابک دوتا سوسیس کافیه ؟ ... بابک جواب داد: کافیه
داشتند میرفتند ... رفتند ... و من دلم بحال خودشان و پدر مادراشون و امیدهای پر از مستی شان وا رفت !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳
یک اهری