یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۱۷ مطلب با موضوع «مناسبتها، یادبودهای نیک و نانیک!» ثبت شده است

یادی از وبلاگ قدیمی ام  :
اسم  : علی اکبر ( به ترکی میگن عَل اَحبر)
اهل  : سِیدلی نزدیک روستای شاهوردی قشلاق اهر
از خودت بگو . گفت: نزدیک سی سال است که بالابان میزنم ! ۶۴ سالمه و دارای دو فرزند دختر هستم . که هر دو را بخاطر عدم توانایی مالی به بهزیستی اهر دادم و آنها نیز دخترانم را به تبریز و سپس به بهزیستی شهرستان شبستر منتقل کردند . الان تنها با زنم زندگی میکنم . در آمدی ندارم جز مقدار اندکی که کمیته امداد میدهد و من صبح تا شام برای در آوردن پول سبزی و نان و پنیر بالابان میزنم .

…. میخورد باد غبغب آریل شارون جلوی عل احبر مون
داستان نه چندان غریبییه.باران بهاری بسیار نازی را در اهر مشاهده میکنم . نم نم٬ آرام و مداوم .توی بازار صدای بالابان می آید و آنهم از آهنگهای اصیل ترکی ٬ به طرف صدا میروم . یک مرد نسبتا پیری آهنگ ترکی و آنهم تنها بالابان (سازیست مثل سورنا یا نی لبک ٬ ماخوذ از ترکی میباشد ) مینوازد . وب کمم دم دستم بود چند تا عکس ازش گرفتم و قول دادم در صورتیکه به چند سوالم جواب دهد .... مقداری کمک هزینه (!) بهش بدهم . قبول کرد
اینجا دارد میخواند . آخ که از فولکلور چیزی حالییم نیس . قربان حیدر بابای شهریار برم .

 یکساعت بعد وقتی بر میگشت آنهم با عصا ! نیم کیلویی سبزی بغلش بود . حیف که دیسک وب کمم پر بود و نتونستم عکس بندازم . 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۸۵ ، ۰۹:۵۰
یک اهری
پارسال دمدمای عید بود حدودن همین موقع ها که آصف دو ماهی قرمز خریده بود .  پارسال دمدمای عید بود حدودن همین موقع ها که آصف دو ماهی قرمز خریده بود . از تحویل سال چند روزی گذشته بود که یکی از ماهیها مرد . در عزای اولی بودیم که دومی هم به حال نزار داخل تنگ پرسه میزد برا خودش . از ترس اینکه تلفات به دو فروند نرسد جریان را با ماهی فروش محله مان در میان گذاشتم ...
فرمودند : بخاطر اینکه دومی هم تلف نشود آنرا در جای خنک نگهدارین ... هوا کم کم رو به گرمی
داشت میرفت که بنا به سفارشات دیگر دوستان ماهی را در یخچال گذاشتیم که اگر ایشان هم قصد آن دنیا کرده باشد جلوی چشممان نمیرد بهتر .
چند ماهی مانده به عید و حدودن نزدیک یکسال از اون ماجرا گذشته بود که هنوز خان ماهی زنده بود و چندین بار اهل و عیال به تکاتک و هر کدام گاهن به گاهی خان ماهی را بیرون می آوردیم که هوایی بخورد . تا اینکه یخچالمان از کار افتاد و برای تعمیرش اهل فن آوردیم . ایشان تا داشتند لوازم و وسایل خود را آماده کرده زمین میگذاشتند منزلبانو با کارگر خانه داشتند محتویات یخچال رو خالی میکردند که چشمم به تنگ ماهی یی افتاد که چند ماه پیش توی یخچال گذاشته بودیم ... سرتان را به درد نیاورم که الغرض، خان ماهی ما بعد از چند ماه زنده مانده بود و قبراق ...
تعمیر که تمام شد ایشان را به داخل یخچال رهنمون ساختیم ... یکروز نگذشته بود که خبر رسید هرچی توی یخچال گذاشتیم یخ زده از سرما ! سریع سر یخچال رفتم یادم افتاده بود که ماهی قصه ما اون تو مونده و احتمالن ایشون هم این دنیای فانی را بنوع یخزده گی وداع کرده باشند ... تنگ را که از یخچال در آوردم دیدم سطح آب داخل تنگ را یک لایه ظریفی از یخ فرا گرفته ... دلمان هُری ریزش کرد ! دیواره های بیرونی تنگ هم برفگیر شده بودند و اندرون آن دیده نمیشد . فوری با دستم یخ سطح آب تنگ رو برداشتم ... و دیدم که ، نه بابا ، خان ماهی ما از اون بیدها نیس که به این بادها بلرزه . ماهی زنده مانده بود . آنرا روی اُپن آشپزخانه گذاشتیم تا حالش جا بیاید . من سراغ کارهای خودم رفتم که تازه بعد از نیم ساعتی یادم افتاد که عکسی از ایشون در اون حال یخین ! گونه نگرفتم تا خدمت شما عرضه نمایم . دوربین دم دست نبود . اجبارن با دوربین موبایل چند عکس از ایشون رو گرفتیم . گرچه یخ داخل تنگ و بیرونش آب شده بودند و تنها کمی از یخها و برفکها قابل مشاهد بود . با این حال در مقابل خنده کارگر خونه که ما را ورانداز میکرد تلَق تلَق عکس گرفتیم که عینن و بدون دخل و تصرف در این پایین مشاهده میفرماین .
کارم که تموم شد . دستی به خان ماهی تکاندم و ناخاسته گفتم : قربون بازوهات که زنده موندی ...
ماهی چون چنین شنید آفتاب بالانسی زد داخل آب . من و کارگر خانه و منزلبانو هم کِر و کِر میخندیدیم از روزی که به ما خوش گذشته بود . راستی ما برا اولین بار بود توی زندگانی چندین ساله مان که توانسته بودیم ماهی قرمز عید پارسال را برا عید امسال نگهداریم .
پ ن :این مطلب را سر کارم نوشتم و چون وقت تنگ بود آنرا بی ویرایش همینجا وا مینهم و به همان خاطر دوس دارم شما هر غلطی :) را که من کردم  :) (منظور غلط املایی و انشایی بود ) به دیده اغماض تماشا کرده و به بزرگی خود ببخشاید .

نوشته شده در85/09/29
یک اهری و اتفاقات ساده      صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۸۵ ، ۱۸:۱۲
یک اهری
یک گزارش ناشیانه
یادی از وبلاگ قدیم ام با مقداری این ور و اونورش 
جمعه، 24 مهر، 1383
 اسمش مش خلیله. توی شهرمون همه اونو میشناسن.مشدی خلیل خودش میگه که اگه به من کیلومتر شمار وصل میکردند شاید۱۰۰۰ بار دور دنیا را با پای پیاده گشته بودم. میگه تا یادمه از نوجوانی از صبح تا شب همش راه رفتم وروزنامه فروختم……من که بچه بودم مش خلیلو میدیدم که با صدای نصفه گرفته اش داد میزد حَبر حَبر حَبر کیهان ……….. فلان چیز فلان طور شده یا زلزله٬ طبس را با خاک یکسان کرده  و یا…. البته خودش سواد نداره و روزنامه فروشهای مرکز  یک خبر تازه رو بهش میگفتن و مش خلیل برای فروختن بیشتر روزنامه ٬ اون خبر تازه رو تکرار میکرد . خودش میگه ۸۰ و چند سالشه و هنوزم که هنوزه داره همینطور راه میره و روزنامه میفروشه اونم تو سن ۸۰ واندی سالگی . پای پیاده هر روز صبح و عصر دنبال سی چهل خواننده روزنامه اش
میگرده . و دنبال روزی! ایشون که نباید بدانند اما معنی و مفهوم آژیرشان این باید باشه که
روزی هر روزه از گردون گرفتن مفت نیست        میدهد روزی و لیک از عمر روزی میبرد
صداش پیر شده ٬ خودشم که دارین میبینین . ۲-۳ ماه پیش یه موتوریه بهش میزنه و دستش میشکنه اون دو سه ماه استراحتو نمیگم که چطوری گذرانده؟؟! کسیکه یک عمر ! همش راه رفته و راه رفته و برای روزی اش ! صبح تا شب کار کرده حالا باید تو خونه بخوابه ٬ بیمه نبوده ٬ بیمه اش هم نکردن ! او مجبور است هنوز هم کار کند . امشب دنبالش گشتم . هوا پاییزی و بارانی بود . عصر توی بازار پیداش کردم . گفتم میخوام عکستو بگیرم گفت: میخوای تو تلویزیون نشونم بدی ؟ گفتم  نه ولی یه جایی عکستو میذارم که همه ببینن . مکثی کرد و رضا داد . آخه من چطوری میتونستم وبلاگ و یا اینترنت رو براش توضیح بدم گفت: باشه و شروع کرد به گفتن حَبر حَبر حَبر    » موسوی  نمیخواد  رییس جمهور  بشه» منم عکسشو انداختم .
حتما شما هم دوروورتون مثل  مش خلیل زیاد دارین اگه میشه از فردا بیشتر بهش دقت کنین ! راستی تا یادم نرفته بهتون بگم : موقعی که عکسشو انداختم یه جوری که من نفهمم به بغل دستیش گفت اینم مارو گرفته ها  عکسو یا تو تلویزیون میبینن یا تو آلبوم عکس
بناگوش : این عکس مربوط به سه سال پیش است ٬ عکس الانش رو ندارم / خیلی فرتوت شده و مقداری با فراموشی همکاری میکند ! هی از من و همسایه ام  میپرسد » مجله خانواده » شما رو دادم ؟ » جام جم » امین رو دادم ؟ پولشو گرفتم ؟ فعلن اما کیهان نمیفروشد .
 ترمیم : امروز در کمین نشستم تا از مش خلیل عکس تازه ای بگیرم . آمد و گرفتمش ! اینم عکس «خلیل نیوز». چارشنبه ۲۴ آبان ۸۵ عصر بازار اهر ( + )


خنده اش اما
با چین و چروکهای صورتش
معنی دیگری از زندگی میدهد
نمی دهد؟


حکیم عمر خیام میفرماید :

ایدل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نئی ٬ غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش ٬ غم بوده و نا بوده نخور

رنگ دُگمه های کُتَش با تو سخن میگویند  .


مشد خلیل نامی روزنامه دوره گرد اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۸۵ ، ۰۰:۰۱
یک اهری

یادش گرامی 

خانۀ غم گرفتۀ عمه سکینه چند روز بعد از فوت غریبانه و غمگنانه اش بعد از سر و کله زدن با سکته مغزی و در کما ماندن حدود یکماه - سال

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۵ ، ۰۴:۴۸
یک اهری

نوجوان٬ دوستِ عزیزی تقبل زحمت فرموده اند و وبلاگ "یک اهری و اتفاقات ساده "  رو در دو هفته نامه محلی "گویا " معرفی کردن . دستشون درد نکنه . شاید ایشان را بشود بعنوان یکی از خبرنگاران  نوجوان منطقه مون معرفی کرد . فربُد محسنی عزیز حتمن دارد اولین تجربه های خبرنگاری را میگذاراند . و این برایم عالیست و یا شاید محشر است که نوجوانی آنقدر به خودش اعتماد دارد که بتواند از وبلاگی سه ساله تمجید بعمل آورد و یا به نقدش بکشد. گرچه همه مطالبش راجع به وبلاگم٬ مثبت بوده ولی ایکاش نقاط ضعفم را هم میدید و یا اگر دیده چرا نادیده گرفته ! از این بابت ازش گله مندم .فربُد در معرفی وبلاگم چنین آورده است :شاید برای بسیاری پیش آمده باشد که چون نام اهر را در جستجوگر گوگل وارد
میکنند وبلاگی عیان میشود که "یک اهری و اتفاقات ساده " در بالای آن بچشم میخورد نام نویسنده وبلاگ "یک اهری" صادق  است . او متولد اهر است و نزدیک ۴۱ سال سن دارد اما وبلاگش سه ساله است ... این وبلاگ همانطوریکه از اسمش پیداست به اتفاقات روزمره و فرهنگی و اجتماعی میپردازد که شیرازه آنرا تشکیل میدهد . مطالب تاریخی در مورد شهرستان اهر و منطقه ارسباران را نیز در اختیار میگذارد . البته با تصاویری جالب ( کاش مینوشتی اکثر عکسهایی که خودش میگیره و داخل وبلاگ میذاره تارند و ضایع ) . اهری گاه اشعار خود را که حاوی احساسات و ذوق (!) لطف وی است ٬ بر خوانندگان وبلاگش عرضه میکند مطالب این وبلاگ در عین سادگی و رسایی (آقا من خودم اعتراض دارم اینا همه محبت نوجوانانی مثل شماس ٬ رسایی اش کجا بود ) دارای مفاهیم ژرفیست که در صورت تامل میتوان به آنها پی برد . ( قربانت گردم یکی دو پته رو برای خودم نیگر میداشتی همه رو که ریختی رو آب!) خود او میگوید : این وبلاگ بازدید کننده خارج از کشور هم دارد که معمولن یا اهری هستند و یا دوستدارن اهرند . همچنین در این وبلاگ طنزهای اجتماعی و گوناگونی یافت میشود که حوادث و وقایع شهرمان را تا حد امکان ! در آنها منعکس میشوند . ( اینو خیلی قبول دارم و اگه اینجوری نشه که هی باید درش بیارن و ما برای خودمون هی شلوار جدید بخریم )ایشان به سهم خویش و با تلاش بی وقفه و ....

فربد محسنی
اینو بعرض عالی همه حضار برسونم که با معرفی فوق در یک شهرستان کوچولو و شناسایی نقاب پشت پرده یک اهری ( ماسک از نوع شهرستونی اش ) این حقیر منبعد به غیر از گل و بلبل و سنبل اهر نخواهم نوشت !
بناگوش : توضیحات داخل پرانتز یا به رنگ قهوه ای از بنده است و از فربُدخان و نظر لطفش صمیمانه سپاسگزارم و آرزوی توفیق شدیدی برایش دارم . عینهو یک طوفان ٬ اما از نوع خانمان بر نیاندازش! (اینم از اون حرفاست )  
لب و لوچه : یکم اینکه :در اینجا و به همین وسیله از همه دست اندرکاران دو هفته نامه گویا نیز تشکر میکنم و شخصن به عنوان یک شهروند انتظار دارم با هفته نامه شان که امیدیست برای این خطه ٬ تیزبینی بیشتری ٬ که مقداری قوی تر و بقولی ژورنالیستی تر و معترض تر از قبل و با زبانی برنده تر با مسایل و مشکلات برخورد کنند و ادامه راه دهند . مشکلات شهر و منطقه کم نیست و برای ادای دِین ٬حتمن مقداری از خود گذشتگی هم لازم دارد . لازم ندارد ؟ گرچه زبان سرخ ٬ سر سبز آدمی را کله پا میکند " با کله پاچه اشتباه نشود "
دویم اینکه :اینم متذکر شوم که داشتن یک آدرس اینترنتی برای یک مجله و یا روزنامه واجب است و متاسفانه تا آنجا که من دیدم آدرس اینترنتی دو هفته نامه گویا وجود خارجی دارد  ولی مطالبش مربوط به اوایل امسال است و بروز نمیشود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۸۵ ، ۰۹:۲۴
یک اهری

در نوزدهم مهر ماه سال هشتادوسه زاده شد. در شبی مهین ! فکر نمیکردم دوسال همینطوری الکی الکی چیز بنویسم و جماعت وبلاگنویس را سرگردان فرمایم و آنقدر با ذوق و شوق بچه گانه ادامه اش دهم که بهش معتاد بشم و وبلاگم بشه قسمتی از زندگی ام . در این راستا دوستان خوبی پیدا کرده ام . بعضیهاشو از نزدیک دیدم با اهل و عیال هم مهمونشون بودیم و باقالی قاتق هم خوردیم .به بعضیاشون اس ام اس میفرستم و گاهی که از شهرشون میگذریم سری بهشون میزنیم . از مشهدش
بگیر تا گرگان وتهران و تبریز و لاهیجان و زنجان و اردبیل … خیلی چیزا آموختم . اعتراض کردم . کتکش را هم خوردم ! الان دیگه وارد قضایام . میدونم گوشت قرمز برای قلبم ضرر داره . قلیون نباید بکشم زیاد نباید به همه اعتماد کنم .خلاصه الان دیگه سه سالمه . جام رو خیس نمیکنم از پستونک هم استفاده نمیکنم و فقط لبهای خودمو گاهی با زبونم تر میکنم .  صدای بلند بلند هم در نمیارم . آرام در روزمره گیهام قدم میزنم البته از یونجه اونم از نوع بهاریش خوشم میاد . اینرا هم عارض شوم که خیلی جا عوض کردم پرشین بلاگ٬ بلاگفا ٬ باغ من ٬بازم بلاگفا و بلاگ اسپات که هنوز اونجا فعلن آینه همین وبلاگه . خب حالش به همینه دیگه ! آدم یه جا بمونه گندش در میاد ! اونقدر تغییر مکان دادیم که خیلی از دوستان قدیمیمونو ریخت و پاچ فرمودیم . یعنی گمشون کردیم .راستی یه چیز دیگه هم بگم و برم . اینکه امروز چطوری از خواب بیدار شدم! تق تق شکستن چیزی به آرامی بیدارم کرد دنبال صدا کردم و دیدم جناب کلاغ سیاه محله٬ گردویی رو که از حیاط همسایه بسرقت برده بود رو بالای همین ستون چراغ برق مشغول شکوندنشه . گفتیم خوبه به علی تولدمون حتمن مبارک میشه. عکاسییو حال میکنین؟ کو کسوف عزیز؟ همه توی تولدشون عکس کیک میذارن ماهم این کلاغو . خب زندگییه دیگه فقط رنگاش فرق میکنه وگرنه همه چیزش اسپیده !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۵ ، ۲۳:۵۰
یک اهری
 صدای اذان صبح
از بلند گوهای مسجد
با صداهایی مختلف
از هر نوع موذن
بیدارت میکنند
به ایوان حیاط میروی
خانه هایی روشن
برای سحری خوردن
خانه هایی خاموش
برای پرهیز از نخوردن
خواب از کله ات میپرد
زاغکی صدای شب را در می آورد
سر به بالشتت میگذاری
خواب و
خُر و پف زیر گرمای لحاف
.............
صبح میشود
یعنی صبح شده بود
یاد دوران نو جوانی ات می افتی
روزه داری ها
دروغ نگفتن ها
کلک نزدن هایت
صادقانه بودنت
..........
کار
و
کارشروع میشود
ظهر فرا میرسد
بی آب و بی غذا
سر به خانه ات فرو می آوری
استراحتی و شاید اندکی خوردن
به روزه نمی مانی
باز هم سر کاری
یعنی میروی سر کار
عصری اذان ادامه پیدا میکند.
استاد دانشگاه هم که باشی
هوا تاریک نشده
وارد منزل میشوی
سریال میبینی
چیزکی تناول میکنی
در حد اینکه ، پای کامپیوترت
سر پا بمانی
و به این و آن سرک بکشی
تا خوابت بیاید
...
می آید
خواب ، می ربایدت
این ذهن پریشان را
میخوابی و نزدیکای سحر
صدای اذان صبح
از بلند گوهای مساجد مختلف
با صدای هر نوع موذنی
بیدار میشوی
روز را از نو شروع میکنی
وارد اجتماع میشوی
خبرهای داغ میگیری
از نوع شاد
یا غمگین اش
کسی مرده است دیشب
یا جوانی عروسی کرده است
سر کاری هنوز
ظهر فرا میرسد
لوبیای قورمه سبزی کم یابست
گوشت گران شده است
مدرسه پول میخواهد
دوای فلان نایافت شده است
موتورسیکلتها خیابان یکطرفه را دو سویه کرده اند
تاکسی ها درست در روی خط عابر پیاده مسافر سوار میکنند
این پسره"عدالت" هنوز به خانه نرسیده است
پامنار جایی برای منار جنباندن ندارد
مترو آدم میبلعد و آدمی مترو رو
زندگی تعاون میخواهد و تعاون مال من و شما نیست
برگهای درخت گردویی
از نوع " اصلاح شده نژادی"
در فصل پائیز میریزند
لودر ! سخن هجوی میگوید
آنطرفتر آدمی سر دبیر خودش میشود
او از انشایش تعریف میکند
عصر فرا میرسد
اذان
شب
افطاری یا شام ؟
........
سوسکی از بغل سکنج دیوار رد میشود
پیامت را نادیده میگیرد
متوجه اش میشوی
فرار میکند
چوب کبریت را
جلوی راهش قرار میدهی
می ایستد
شاخکهایش را به گردش در می آورد
نیگاهش میکنی
و در حین اینکه
چوب کبریت را
به کله اش فرو میکنی
و آرام میگویی
پدر سگ
سوسک میمیرد
و تو دماغت را
که به اندازه همان "لودر "
ادعا دارد
بالا میکشی
سیگارت رو آتیش میزنی
یا پک ناگهانی به پیپ ات میزنی که پیپت خیالش رو نداشت
گاهی میخواهی توتون بجوی
یا بخوریدش
زندگی بی ادامه نمی ماند
....
سحری دیگر از راه میرسد
صداهای آشنا
مناجات
روشنایی خانه هایی تک به تک
باران
و تگرگ هم می آیند
دیشب هم
حضور داشتند
پائیز از راه رسیده است
جاده ها باید لغزنده باشن
اینجا دهکوره باید باشد
مرکز استان این نزدیکیست
جاده اش خاکیست
اینجا آسیاست
یا خاور میانه
مهمترین دارایی اش
همین اداره دارائیست
اروپا قدی بلند دارد
آمریکا رو ندیده ام
میگویند خیلی بزرگ است
اَه و اَه و اَه
لحاف به رویمان میکشیم
بهترست تا دنبال خاور میانه باشیم
راستی اینرا هم بگویم
به زبان ننه گیمون
" خاور " اسم زن است
یعنی اسم زن بود . الان کسی
اسم دخترش را نمیگذارد "خاور"
اسم یک بارکش هم " خاور " است
یابو یا الاغ و یا استر نیست
اسم ماشین است
ماشینی که زیاد در بورس نیست
از وقتیکه " اف هاش " ها را روانه بازار کرده اند .
......
صدایی می آید
به گوش وا می ایستی
صدای اذان است
از آن است ولی گویا برای تو نیست.
صداهای مختلفی بهم قاطی میشوند
آواز عبدالباسط است
یا " ربنای شجریان "
فهمت در سکنج دیواریکه عارفانه
سوسکی را بقتل رساندی ٬ جا مانده است
جعبه پر از انگور هنوز هم به ایوان خانه ام
به زنبورهای عسل حال میدهد
بیدار میشوی
دهانت بوی بد سیگار میدهد
یا لطیفه ای که برای خنده نبود را مرور میکنی
اسمت را بیاد می آوری
....
بسوی ساعت مچی ات
که عبارت از تلفن همرات باشد
میروی
وقتی نگاهش میکنی
بجای صفحه نمایش ساعت
تصویر پاکتی را میبینی
یک پیام برایت آمده است
زمان یادت میرود که ساعت به چندم گرینویج رقم میخورد
پاکت را باز میکنی
و درست همون موقع صدای کلاغ را میشنوی
قار و قار
دوباره به نامه دقیق میشوی
دوستی برایت نوشته است
امشب ما خروسمان را سر بریده ایم
ساعتتان را خودتان کوک کنین
بوقت قبل از اذان صبح
حمام را خودتان بروید
اگر خواستید ریشتان را هم بزنید
اینجا اصفهان بود
حواستان را جم کنین
این پیام برای خنده نبود
گریه هم کاریست
به کار روزمره تان بچسبین
حتمن موفق خواهید شد .

با احترام : تخیلات یک مغز جابجا شده
..... ( + )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۵ ، ۰۱:۲۱
یک اهری