یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۴۳ مطلب با موضوع «اجتماعی ، ادبی ، داستان کوتاه» ثبت شده است

یادمان باشد سعی کنیم به هیچ کس زیاده باج ندین . زیاده از حدش که واویلای عظماس . تجربه من مربوط میشود به سال 83  که به یه دانشجوی لیسانس تمام نکرده ! گفتم استاد .  و هی ازش به فرهیختگی و بزرگی یاد کردم جلوی دیگران . البته اینکار من بنظر خودم نوعی تشویق این رفیقمون بود . نتیجه این شد که ایشون صاحب نظرات نامعقول شد و هی از خودش برام چه تزهای غلط و بیخودی از نحوه تدریس و درس گرفته تا جامعه و سیاست و اقتصاد و دین و ...  دَر وَر نکرد لامصب 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۰
یک اهری

روزمره گی |
داخل یکی از سوپرمارکتهای نسبتن بزرگ شهر و به احترامم! و به انتظار دوستی، روی صندلی پشت یخچال ویترینی در قسمت پروتئین فروشی  جای مان داده بودند که دو جوان رشید و بلند بالایی وارد مغازه شده  و یکی از آنها که " موی سرش یه جور علیهده ای سیخکی و روغنی و ریش دیگرگونه داشت " رو به من کرد و گفت : آقا دو عدد سوسیس لطفن ! 
کم نیاوردم . از جایم بلند شدم و درب یخچال کشویی را به چپ هولاندم و سوسیسی متصل به هم را داشتم از داخل
یخچال در می آوردم که صاحاب مغازه ، با کمی دستپاچگی آنهمه را از دستم گرفت و داخل یخچال کرد و یواشکی در گوشم  گفت : اینها دانشجو ان . اینو برا خوردن نمیخان که . واسه مزه میخان !  و دستش را کرد توی یخچال و دو عدد سوسیس سوا افتاده از دیگران را به همون جوان داد . جوان سر برگرداند و از رفیقش که دم در ایستاده بود پرسید : بابک دوتا سوسیس کافیه ؟ ... بابک جواب داد: کافیه
داشتند میرفتند ... رفتند ... و من دلم بحال خودشان و پدر مادراشون و امیدهای پر از مستی شان وا رفت !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳
یک اهری
هوا داشت تاریک میشد و من از سرکارم برمیگشتم خونه  که دیدم  راننده تاکسی تلفنی که اتفاقن مردی میانسال و موقر می نمود  داخل ماشین پرایدش منتظر چهار خانم مسافرش است تا سوار شوند . دو نفر از این خانمها ظاهری تحصیلکرده با کیف درسی! در دست و کتاب در بغل بودند به همراه احتمالن مادراشون که چادر شبی بر سر داشتند . 
دیدم دختر همسایه یه کوچه پایین ترمون که به بدرقه دوستانش آمده بود با فاصله حدود ده متری به دوستاش میگفت یکی تون بشینین جلو . چرا هر چارتاتون عقب میشینن . جا نمیشین که . معذب میشین اینجوری ... 

یکی از دخترا که آخرتر از همه بزور خودش رو داشت توی ماشین میچپوند ! گفت : نه بابا جا میشیم . تو برو خونه نغمه جون . خیلی زحمت دادیم . نگران نباش! تا خونه راهی نیس که  . اینجوری راحت تره ! و هر چار نفر در صندلی عقبی ماشین پراید خود را بنحوی خنده آور در بغل و آغوش هم جادادند ... طفلکی راننده تاکسی که خود را در سایۀ اتهام  به جرم هرزگی و نامردی و بی غیرتی و درنده خویی میدید نگاهی معصومانه به من کرد و با خنده ای تلخ و بی صدا همچنانکه سرش را تکان میداد به زیر انداخت و به آرامی دنده کشید ...
هیچ چی دیگه .
همه راه افتادند رفتند خونه ها شون !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۳
یک اهری
باور کردن بعضی چیزا سخته و تجسم کردنش سخت تر . از جمله آنها ، یکیش همین " گذر عمر".  یادمه یه بار که من حدود هف هَش سالم بود و رفته بودم مغازه بابام نمیدونم چرا و سر چه جریانی بود که پدرم از پسر همسایه که سه چار سالی استخدام اداره کشاورزی شده بود پرسید عباس آقا چند سالته . عباس آقا گفت بیست و هفت سال . اونموقع توی ذهنم که تازه حساب و کتاب کردن رو یاد گرفته بودم سرانگشتی! جم و تفریق کردم دیدم اووووَه . من بعد از بیست سال تازه اندازه عباس آقا خاهم شد . عباس آقا بنظرم خیلی بزرگ اومد اونموقع ... از این جریان بیشتر از چهل و اندی سال میگذره . چهل سال همینجوری عین باد گذشت / گذشته است . طوفانی و بی بدیل و چون رعد و برقی آنی و در چشم به هم زدنی  ... الان عباس آقا

 یواش یواش به دوران پیری نزدیک میشود و من چار نعل پشت سرش با رعایت همان فاصله سنی میتازم . 
امروز داشتم عکسا رو نگاه میکردم . عکسهای دوران کودکی ام رو خیلی بار دیده ام . و اونقدر از اون زمان فاصله گرفته ام که حتا قیافه خودم رو بیاد نمی آرم با اینکه حداقل چندین و چند بار طی آن دوران خودمو توی آینه دیده ام . کم ِ کمش توی سلمونی و یا عکاسی که دیده بودم . از اون تاریخ که بر من گذشته است فقط عکسا برام زنده مانده اند . اون صادق توی عکس گویا وجود نداشته اصلن . اگر هم بوده برا خودش بوده منکه یادش ندارم . 
ها داشتم میگفتم که توی عکسای امروز یه عکسی رو دیدم از چند سال اخیر . حدود هفت هشت سال پیش و یا کمتر که با خانواده آقای سلیمانی و همین دوتا بچه م رفته بودیم باغ . داستانش هم از این قراره که یه روز مادر امین که براش ناهار خورشت بادمجون آورده بود به محل سر کارش  منم اونجا بودم . لقمه ای هم من زدم و خیلی به مذاقم خوش آمد . گفتم خیلی خوش مزه س کی بیاییم یه بار از این غذاتون بخوریم مادر ... خب معلومه تعارف اومد نیومد داره ... گفتند هر موقع دوس داشتی یه روز قبلش خبر بده با بچه ها بیایین براتون درست میکنم ... یکی دو روز نگذشته بود که امین گفت بابا مامانم گفته جمعه اینهفته به بچه ها بگم حاضر بشن بریم باغ اطراف اهر که هم ناهار خورشت بادمجون بخوریم و هم روز جمعه ای هوامون عوض بشه و به بچه ها هم خوش بگذره و ... 
تابستون بود . رفتیم باغ  ( باغی زیبا مابین اهر مشگین شهر که هم رودخانه داشت و هم کوه و کلی درخت جوراجور ) ناهار رو خوردیم . دخترم گیتار زد . رقصیدیم و گفتیم و خندیدیم . آصف با بابای امین رفتند کوه روبرو و خانوم بچه های دیگه مشغول صحبت شدند . من و امین و رامین رفتیم لب رودخونه تا برا خودمون و بدور از چشم بزرگترا نخ سیگاری  بگیرانیم و بزرگ شدن خودمان را به رخ خودمان بکشیم  .
اونروز چن تا عکس هم گرفتیم که یکی از اون عکسا همینه که این روبرو گذاشتم  ... این عکس رو زیاد بهش بها نداده بودم تا الان . اونم بخاطر اینکه فک میکردم مال همین دیروز پریروزاس ... امروز که بهش دقت کردم دیدم ای بابا . صاب این عکس با اونیکه هر روز توی آینه روشویی و یا توی حموم میبینمش خیلی با هم فرق داره . اصلن باور کردنش برام آسان  نیست نبود .
دارم با خودم فکر میکنم کاش بعضی وختا آدم خودش بخودش بگه : داداش حواست باشه ها . یک پلک زدن ات هم برابر است با اندازه یک پلک زدنی از گذرعمرت . همان چشم بهم زدنی که بلافاصله  لحظه ای از عمرت را کوتاه میکند ... تمام شد و رفت پی کارش . " لحظه ها قابل برگشت نیستند " حواست کجاست پسر جان ! ... گر چه ماها هیچ وقعی به آن نگذاشته و نمیگذاریم ...
 ...
پ ن : عباس آقا شکر خدا الانش هم بیست و هفت سالشه ماشاآللآه بزنم به تخته
پ ن ن : این پایینی با عنوان « کو؟ ... چی کجاست ؟ ... کی کجاست ؟ » رو چن شب پیش نوشته بودم در همین رابطه  ( + )

یک اهری و اتفاقات ساده        صادق اهری     
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۰:۰۸
یک اهری
صبح که سر کارم میرفتم دیدم این خانم سگه از بارش برف به زیر این ساختمون نیمه کاره توی دربندمون پناه آورده و دراز به دراز افتاده و تکون هم نمیخوره . ظهر که برا ناهار میومدم دیدم بازم همونجا خابیده و اطرافش مقداری نون خشک ریخته اند که نخورده . گفتم حتمن مرده طفلکی ! نزدیکش که شدم تکونی خورد و بلند شد . هوا سرد بود / است . هی دُمش رو برام تکون میداد . گفتم حتمن گرسنه نبوده نونا رو نخورده . همچنان برف با بارون متنازل میشه الان که ساعت حدود چهاره . اومدم خونه دیدم مقداری بال مرغ و گوشت زاید گاوی! توی خونه س . اونا رو بداشتم  و بردم که بهش بدم 
باز  بلند شد از سرجاش .داشتم ازش عکس میگرفتم که روشو ازم برگردوند انگار داشت میگفت آخه من نون خالی روچجوری بخورم ... گوشتا رو که دستم دید با سربزیری و مودبانه اومد طرفم . جلوش که ریختم مثل گاو خورد پدرسگ




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۵
یک اهری
اجبارن گذرم به بیمارستان روانی افتاد برای عیادت بیمار مهربانی . زنی که با زنجیر به تختش قفل شده بود را هم از نزدیک دیدم . ظاهرش آرام نشان میداد اما میگفتند دیوانۀ زنجیریست . بعضی از آنها در سالن تیمارستان راه میرفتند و با خود حرف میزدند . بعضی ها ادای دیگران را در میاوردند میمون و یا طوطی وار . بعضی ها ازت فقط سیگار میخواستند یا بیسکویت و یا ساندیس به جای زندگی . اما بعضی دیگر از همینها ازهمنوعان خود بدجوری میترسیدند به"زمانیکه " که دیوانۀ زنجیری ِ پشت میله های آهنی مانده ؛ داد میزد "زنجیری سگ نیست مرا رهایم کنید " . همگی دور میشدند و وقتی یکی دیگر از آزادیان ! جلو می آمد و با متانت ِ آمیخته به خُلی! که از قیافه اش ریزش میکرد میگفت : اینها احمق اند آقا ، با من سخن بگو . در این هنگام چند تایی از مجنونین از دور، دست جلوی دهانشان گذاشته و به آرامی می خندیدند.
چهارشنبه ۲۵ نوامبر ۲۰۰۹
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۲
یک اهری

بد است و مقداری هم خوبیت ندارد که آدم بچه این وَرا باشد و اشاره ای به بابک خرم دین نداشته باشد . برا همین این پست را جم و جور کردم تا اندکی باب آشنایی بیشتر دوستان از تاریخچه قلعه بابک و موقعیت جغرافیایی آنرا مقداری فراهم کنم . امید که این بسی ناقص مقبول اوفتد از برای کسانیکه آشنایی کمتری از اینجا دارند . قبول زحمت ِ پذیرش شما از این مَثَل معروف که «چه کند بینوا همین دارد!» برایم کافیست .
« قلعه جمهور معروف به دژ بابک در ۵۰ کیلومتری شمال شهرستان اهر و در ارتفاعات شهرستان زیبا و توریستی کلیبر و در بلنداهای باختری شعبه‌ای از رود بزرگ ارس (که به زبان ترکی آراز و Araz - و به زبان ارمنی آراکس، Արաքս نامیده میشود ) قرار دارد ... کلیبر خود یکی از شهرستان‌های آذربایجان شرقی است که به علت واقع شدن در ناحیه کوهستانی و وجود درختان زیاد و آب روان ناشی از چشمه‌سارهای کوهستانی، بسیار زیباست. در این نزدیکی ها جنگلهای بکر و فوق العاده زیبای ارسباران هم برایتان درود میفرستد . قبلن به بهانۀ پاییز مقوله ای کوتاه با عکسهایی زیبا از جنگهای ارسباران  را در این وبلاگ آورده بودم ... بگذریم و برویم سر اصل مطلب

این عکس بسیار زیبا را از سر صفحه وب  آقای حسین گلکار برداشته ام . ( کلیک روی تصویر لازم دارد فقط ) 


دژ بابک بر فراز قله‌ی کوهستانی، با ‌کمابیش ۲۳۰۰ تا ۲۷۰۰ متر بلندا از سطح دریا. و اطراف دژ را دره‌های ژرفی با گودی ۴۰۰ تا ۶۰۰ متر فرا گرفته‌ است و تنها از یک سو راهی باریک و سخت برای دسترسی به این دژ وجود دارد.راه کلیبر به دژ با این‌که از ۳ کیلومتر تجاوز نمی‌کند ولی بسیار دشوار است و به هنگام گذر، باید از گردنه‌ها و گذرهای خطرناکی عبور کرد .
قلعه بابک بنای باشکوه و زیبایی است که درگذشته محل استقرار و سنگر دفاع بابک خرم‌دین سردار ایرانی در مقابل تهاجم اعراب بوده است، احتمالاً پیش از او نیز جاویدان فرزند شهرک که مبارزات خود با اعراب مهاجم از کوهستان‌های اردبیل آغاز کرده بود، در این قلعه سکونت نموده است. بابک نیز ابتدا به جمع مبارزان جاویدان پیوسته و پس از مرگ او در سال ۲۰۰ هجری قمری به‌ عنوان رهبر خرم‌دینان ۲۲ سال توانست در این قلعه به مبارزات خود ادامه دهد.
-
این بنا «احتمالن » یک قلعه دفاعی است که در دوران اشکانی یا به‌احتمال قوی‌تر در زمان حکومت پادشاهان ساسانی ساخته‌ شده و شباهت زیادی به سبک معماری مجموعه سلیمان مربوط به دوران ساسانی دارد. از آثار معماری و برخی از سنگ‌های زبره تراش و روش چفت‌ و بست سنگ‌ها و ملات ساروج و اندود دیوارها از نوعی گچ‌ و خاک نیز می‌توان به‌ یقین اظهار داشت که ساختمان این دژ و قلعه در روزگار اشکانیان و بخصوص ساسانیان ساخته‌ شده است. در قرون دوم و سوم و تا چند قرن پس‌ از آن مورد تعمیر و مرمت قرارگرفته و تغییراتی در آن به وجود آمده و الحاقاتی در بنا ایجادشده است. بنابراین بابک پس از استقرار در این دژ قسمت‌های اصلی آن را ترمیم نموده و بخش‌هایی را نیز به آن افزوده است. اکنون‌ که بیش از ۱۲۰۰ سال از آن دوران می‌گذرد، هنوز بخش‌هایی از آن دژ پرصلابت پابرجا مانده است
به لحاظ سوق‌الجیشی موقعیت استقرار بنا بر فراز قله به‌ گونه‌ای ست که بیست نفر سپاهی قادر بوده‌اند هجوم یک سپاه صدهزار نفری را مانع شوند و تلفاتی هم نداشته باشند، چرا که تیر و کمان و اسلحه معمول زمان به سربازان و مستحفظانی که بر بلندی موضع می‌گرفتند، به جهت بعد مسافت کارگر نمی‌افتاده است. بدون این که قصد اغراق در بین باشد موقعیت مستحکم قلعه و دژ آن چنان اعجاب‌انگیز است که از نبوغ نظامی و آگاهی کامل بنیان‌گذار آن حکایت می‌نماید. از همین‌ جا بوده که بابک خرم‌دین و یارانش به مدت بیست و چند سال لشکریان عرب را که به قصد محاصره و سرکوب جنبش او آمده بودند، در کوه‌ها سرگردان و با شبیخون‌های خود آن‌ها را از دم تیغ گذرانده و وادار به فرار می‌کردند.
راه ورود به دژ گذری است از سنگ‌های منظم طبیعی که راه عبور یک نفر است، معبر در فاصله‌ی ۲۰۰ متری دروازه‌ی دژ و در برابر آن قرار دارد. دو برج در طرفین دروازه قرار دارد که جایگاه دژبانان بود. یکی مخروطی و دیگری گرد از سنگ‌های تراشیده با ملاط ساروج که در بلندی آن‌ها، دژبانان به تمام جوانب دژ اشراف دارند برای ورود به کاخ دژ از راهی باریک تا کمابیش یکصد متر بلندی از صخره باید بالا رفت. در چهار سوی بنا، چهار برج دیده‌بانی به صورت نیمه استوانه ساخته شده است که جایگاه دژبانان و دیده‌بانان بود که هر جنبنده‌ای را تا کیلومترها از فراز دره‌ها و کوهپایه‌ها زیر نظر می‌داشتند. 
برای نفوذ به داخل، تنها راه ورود، دروازه اصلی است. و از کوهستان امکان وارد شدن به دژ وجود ندارد.با گذر از دروازه‌ی ورودی و پشت سر گذاشتن بارو، جهت رسیدن به دژ اصلی، باید از گذرگاهی باریک که حدود ۱۰۰ متر فراز را به همراه دارد گذشت، تا به داخل ورودی دژ رسید. مسیری سخت که از یک سو به دره است با جنگل‌های تنک و ژرفایی حدود ۴۰۰ متر که به تیغه و دیواره تا قعر دره ادامه دارد. پس از صعود، برای ورود به دژ اصلی از مدخلی دیگر با پلکان‌هایی نامنظم باید گذشت. بنای دژ دو طبقه و و در پاره‌ای جاها سه طبقه می‌باشد. در طرفین مدخل دو ستون مشخص است که پس از تالار اصلی است که ۷ اتاق در اطراف آن قرار دارند که به تالار مرکزی راه دارند. در قسمت شرقی دژ تاسیسات مرکبی از اطاق و آب‌انبارها ساخته شده است. محوطه‌ی داخلی آن به‌وسیله‌ی نوعی ساروج غیر قابل نفوذ گردیده بود که به هنگام زمستان از آب و برف پر می‌شد و آب مورد نیاز دژنشینان را تامین می‌کرد.
از آثار معماری و روش چفت و بست سنگ‌ها و ملات ساروج و اندود دیوارها، از نوعی گچ و خاک، می‌توان به یقین اظهار داشت که ساختمان این دژ در روزگار اشکانیان و یا شاید ساسانیان ساخته شده است. بدین ترتیب می‌توان گفت دژ جمهور از دوران قدیم محکم و استوار بر بلندپایه‌ترین قله‌های آذربایجان خودنمایی می‌کرده و هنوز به عنوان جایگاه بابک خرم‌دین و یکی از نمونه‌های استقامت و پایداری آذربایجانیان و ایرانیان برابر عرب‌ها و جزو بزرگ‌ترین نمونه‌های معماری ایران محسوب می‌شود .
اگر بر فراز برج‌ های این قلعه که بایستید، همه ارتفاعات و جنگل‌ های اطراف زیر پای شماست و شما بر بلندترین نقطه منطقه ایستاده‌ اید. چشم اندازی وسیع از کوه های پوشیده از درخت و دشت های ارسباران. به راستی که این قلعه بسیار زیباست. در سال‌ های اخیر علی‌ رغم کم‌ لطفی‌ هایی که از سوی برخی انسان‌ ها و نهادها در حق این قلعه اعمال شده است، دیواره‌ های در حال ریزش پی‌بندی شده و بخشی از دیواره‌ های بنا، تعمیر و دوباره‌ سازی شده است. هم‌ چنین بخشی از پله‌ های ورودی قلعه شیب‌ بندی و کانال‌ کشی حوضچه‌ های آب که در اطراف قلعه وجود دارد به پایان رسیده است.
علاوه بر ایام خاص در بسیاری از روزهای تعطیل در این قلعه، مراسم شعر خوانی، موسیقی سنتی و رقص لزگی (رقص محلی آذربایجان) برگزار می‌شود. این قلعه و طبیعت اطراف آن برای کوهنوردان و طبیعت‌ گردان آذربایجانی از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است.
قلعه بابک در سال ۱۳۴۵ با شماره ۶۲۳ در فهرست آثار ملی، تاریخی و فرهنگی ایران ثبت شد و مرمت آن نیز از سال ۱۳۷۶ توسط اداه کل میراث فرهنگی آذربایجان شرقی آغاز شد. »



-





اهر  قلعه بابک خرمدین    منطقه ارسباران   کلیبر   فیلم قلعه بابک خرمدین   یک اهری و اتفاقات ساده    قره داغ
یک اهری و اتفاقات ساد   کلیبر    اهر  قلعه بابک خرمدین  فیلم قلعه بابک خرمدین  ارسباران   قره داغ
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۵ ، ۰۳:۲۹
یک اهری
 بعد از صبحانه لباس هایم را پوشیدم . همینکه خواستم از پلّه ها پایین بروم مادر با صدای بلند گفت:
- کتابخانه می خواهی بروی کارت عضویّتت یادت نرود.
تعجّب کردم.در این باره حرفی به مادر نزده بودم . با دهان باز برگشتم . یادم افتاد کارتم را فراموش کرده ام بردارم . کارت را برداشتم و از پلّه ها پایین رفتم . به مادر چیزی نگفتم.از خانه زدم بیرون.
با اشارۀ دستم تاکسی توقّف کرد.راننده با صدای گوشخراشی گفت :
- کتابخانه می خواهید بروید سوار شوید.
از تعجّب داشتم شاخ درمی آوردم .در را آهسته باز کردم و سوار شدم اما به آقای راننده چیزی نگفتم.
در کتابخانه مسئول جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود همینکه مرا دید خندید و گفت:
- خیلی خوش آمدید. لطفا کارت. کتاب دکتر ژیواگو را می خواهید. کمی صبر کنید الان برایتان می آورم .

با چشمان گشاده نگاهش کردم.کارتم را دادم .جرأت نداشتم سؤالی بکنم.از کجا فهمیده بود که من آمده ام همان کتاب را امانت بگیرم.
بعد از چند دقیقه کتاب در دست برگشت.در کارت بزرگ چیزهایی را یادداشت کردو  کتاب را به من داد.
 از کتابخانه بیرون آمدم.با خود گفتم نکند عقربهء ساعتها امروز برعکس می گردندو یا زمین جهت حرکتش عوض شده است.مثل آدمهای روانی کتاب در بغل پیاده به طرف پارک به راه افتادم.می خواستم کمی پیاده روی هم بکنم.روبروی تنها سینمای همیشه بستهء شهرمان یک دوست قدیمی داشت از کنارم می گذشت.به چهرهء همدیگر نگاهی کردیم . دست دادیم .بعد از سلام و علیک گفت:
- دارید پارک تشریف می برید . مزاحمتان نباشم.
با تعجّب به صورتش نگاه کردم و از او جدا شدم.برف شروع به باریدن کرده بود.دانه های سفید برف رقص کنان روی سر و صورتم می نشستند.
رهگذری از روبرو می آمد.نزدیکم که رسید توقّف کرد و از من پرسید:
- آقا ساعت چند است؟آه ببخشید نباید این سؤال را از شما می کردم.شما دیگر خیلی وقت است که ساعت همراه خودتان ندارید.
به راهم ادامه دادم .سر چهارراه پیرمردی روی چرخ دستی لبو می فروخت.از لبوهای زرد و سرخ بخار بلند می شد.با خودم گفتم بهتر است نیم کیلو لبو بخرم.نزدیک پیرمرد که رسیدم قاه قاه شروع به خندیدن کردوآهسته در گوشم گفت:
- چرا نیم کیلو؟بگذار یک کیلو برات بکشم.لبوهایم داغ و شیرین هستند.نگران نباش توی کیسه فریزر می گذارم.
پول یک کیلو لبو را پرداختم.کیسه فریزر در دست و کتاب در بغل بالاخره به پارک رسیدم.با خود گفتم کاش روزنامه آورده بودم تا روی نیمکت بگذارم و رویش بنشینم.مردی روزنامه در دست می گذشت. برگشت رو به من کرد و گفت:
- بله روزنامه با خودتان نیاورده اید.بگیرید.من خوانده امش. می توانید روی نیمکت بگذارید و رویش بنشینید.
با تعجّب روزنامه را گرفتم و از او تشکر کردم.
پسر و دختر جوانی داشتند پارک را ترک می کردند.دختر به پسر می گفت:
- درسته.همینطوره.عصر واقعا جدید.کار تمام شده است...!
روی نیمکت روی روزنامه نشسته بودم.برف آرام آرام می بارید.کلاغی بطور خنده داری قار قار می کرد. بلند شدم .راهی را انتخاب کردم که زودتر به خانه برسم. برف همچنان می بارید.
در را باز کرده از پلّه ها بالا رفتم.مادر داشت با خانمی صحبت می کرد.شنیدم که می گفت:
- همان ضرب المثل قدیمی:دل به دل راه دارد.حالا دیگر واقعا راه دارد...!
صدای خنده شان بلند شد. برگشتم. از پلّه ها سریع پایین می رفتم. اما گویی پلّه ها پایانی نداشتند. کتاب و کیسه فریزر را دور انداختم. همینطوری که از پلّه ها پایین می رفتم گرمم شده بود. یکی یکی لباسهایم را در می آوردم. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. پلّه ها تمامی نداشتند...
***
صدای مادر بیدارم کرد. نفس نفس می زدم.خواب عجیبی دیده بودم .بلند شدم.
بعد از خوردن صبحانه لباسهایم را پوشیدم . همینکه خواستم از پلّه ها پایین بروم مادر با صدای بلند گفت:
- کتابخانه می خواهی بروی کارت عضویّتت یادت نرود.
و من اصلا تعجّبی نکردم.
رانندۀ تاکسی، مسئول کتابخانه، دوست قدیمی ، رهگذر، پیرمرد لبوفروش، مرد روزنامه به دست و آن دختر و پسری که همین الان پارک را ترک کردند همان حرفها را زدند.
در پارک روی نیمکتی روی روزنامه نشسته ام .کیسۀ فریزر با یک کیلو لبو و کتاب دکتر ژیواگو همراهم هستند .برف آرام آرام می بارد.
کلاغی بطور خنده داری قار قار می کند .فقط من جرأت ندارم به خانه مان برگردم.
اما بی اختیار بلند می شوم تا راهی را انتخاب کنم که زودتر به خانه برسم . برف همچنان می بارد...!


پ ن : داود اهری را از دوران بچه گی میشناسم . بچه با معرفتیست هنوز و با مرام . با معرفت است ها ! مانده از این کلمۀ معرفت چه برداشتی در ذهنت باشد . دست به قلمش هم خوبست و دوست داشتنی . چند تایی از داستانهایش چاپ شده . و من از داستانهای کوتاهش به تعداد انگشت شماری را خانده بودم . امشب دنبال یه مطلبی در گوگل میگشتم که خوردم به این داستانش . خوشم آمد ازش . آوردمش اینجا تا بیشتر خانده شود . منم نخانده بودم . 
صادق اهری  یک اهری و اتفاقات ساده 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۲
یک اهری


- ویت : تا حالا تنها شدی؟
- ولش: فقط وقتی که دور و برم پر آدمه



خط باریک سرخ The Thin Red Line محصول 1998 - کارگردان: ترنس مالیک

یک اهری و اتفاقات ساده     صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۰:۵۴
یک اهری
چرا باید دخترک هفت ساله از تماشای بازی در ورزشگاه محروم شود ؟
بنظرم افرادی که دارای ناهنجاری جنسی هستند باید خلع  کار! شوند . این اعمال از یک انسان ، دارای فکر و عقیده ای سالم بعید است که از تماشای فوتبال دخترک هفت ساله در ورزشگاه ممانعت بعمل آورد مگر اینکه خود بیمار روانی باشد . این کارها نتیجه عکس و بار منفی دارد . این اعمال دهن کجی به شعور جوانان این مرز و بوم است  . دولت آبروداری کند ! باید
سریعن مدیران و دست اندرکاران ورزشی اینچنینی  را به عنوان فرد مریض و دارای ناهنجاری های جنسی حاد از کار برکنار کند .
داستان از این قرار است که :  امروز (19آذر 95) دختری 7 ساله که همراه پدرش از شبستر به تهران آمده بود تا مسابقه استقلال و تراکتورسازی را تماشا کند، از ورود به ورزشگاه آزادی منع شد. این دختر و پدرش از صبح زود مقابل ورزشگاه آزادی حضور داشتند تا این دیدار را تماشا کنند اما به او اجازه داده نشد که وارد ورزشگاه شود ..

این دختر بچه که نامش زهراست، پس از اینکه اجازه پیدا نکرد که وارد ورزشگاه شود، مجبور شد به تنهایی در خودرو پدرش بنشیند تا پدر او بازی را از داخل ورزشگاه نگاه کند و برگردد ..
منبع خبر : بخش ورزشی خبرآنلاین
یک اهری و اتفاقات ساده      صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۰۹:۵۴
یک اهری