یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۴۷ مطلب با موضوع «روز نوشتها ، گاه نوشتها و از خود نوشتها» ثبت شده است


چند روزیست که ناخاسته و بدلیل عدم دسترسی به آرشیو وبلاگ قدیمی ام بخاطر مفقود شدن پسورد وبلاگ و همچنین ایمیلم  سرگرم انتقال پستهای آن بصورت دستی به این وبلاگ شده ام . در واقع کار وقتگیر و  مقداری هم حالگیری را دارم انجام میدم . و از سر تنبلی مطالب را بصورت گزینشی انتخاب کرده و در این وبلاگ وارد می کنم که با این عمل متاسفانه علیرغم میل باطنی ام  مقدار زیادی از پستها همچنان در وبلاگ قبلی باقی می ماند . حالگیری دوم هم اینست که بعضی از تصاویر و فیلمهایی را
که برام ارزش زیادی دارند و باهاشون خاطره  هایی داشتم که الان دیگر برایم قابل دسترسی نیست را نیز متاسفانه در سایتهایی آپلود کرده ام که اکنون وجود خارجی ندارند و به فنای الهی رفته اند و دسترسی که هیچ حتا تماس با صاحبان آن نیز مقدور نیست . معلومه که  بعضی پست ها بدون عکس و یا فیلم مربوطه یک پست سوخته و غیر قابل ارائه و فهم میشود . و حالگیرتر از این دو ، مسئله اساسی دیگریست  که در حین این نقل و انتقال متوجه اش شدم و آن اینکه بعد از اینهمه مدت ( نزدیک ده سال و اندی ) اکثر قریب به اتفاق پستهام از حس و بار منفی برخوردار بوده اند .... الان که مشغول بازخانی آنها هستم از وضعیت حاکم بر وبلاگم متاثر میشوم . البته این مسئله تقریبن در اکثر وبلاگهای آنزمان مقداری عادی بود و الان بیشتر بچشمم می آید  نمیدونم چرا ؟!
بر این باورم آنهاییکه در آنزمان حجره وبلاگنویسی  برا خودشان باز کرده بودند افرادی هستند / بودند که مقداری اهل درد و زخم ! (اعم از دردهای اجتماعی ، سیاسی ، فرهنگی ، ادبی و هنری و ...) را با خود داشته / دارند و از سرناچاری و نداشتن تریبونی که بتوانند تفکرات و ایده ها و خاطرات خود را بصورت روان و ساده و صمیمی در آن منعکس و بازتاب دهند نداشته اند . تا یادم نرفته بگم که  آنموقع مثل الان نبود که احتمال گم و گور شدن مطالب کاربر ، دور از ذهن بنظر برسد . کُن فیکون میشد نوشته ها و خاطراتت یهویی و بی دلیل  و کسی مسئولیتی در قبالش نداشت و دیگر هیچ کدام از مطالبت قابل برگشت نبود .  آخه یه بار بعد از چند سال " بلاگفا " گویا ناخاسته! کل آرشیو بعضی وبلاگها از جمله وبلاگ منو به فنا داد گرچه من اونموقع بسختی تواسته بودم نسخه پشتیبان از وبلاگم بگیرم . آقا بلاگفا در آن زمان حتا اجازه پشتیبان گیری هم نمیداد و باید کلی ترفند اجرا میکردی تا نوشته های خودت رو در کامپیوترت برا خودت داشته باشی .

بگذریم ...
الان که نشسته ام و با دیدی دیگر گونه و نو به مطالب قبلی ام نگاه میکنم ، بر خود این خرده رو میگیرم که چرا سیر نوشته ها و حتا عکس و فیلمهام بیشتر سایه ای از ناامیدی و یاس داشته  و از آنها کمتر بوی حس مثبت به مشام میرسد . البته نه اینکه در زندگی مان حس های منفی نبوده و نیست ها نه ! ولی کفه ترازو چرا بیشتر به نفع نوعی منفی بافی سنگینی کرده است . واقعن چرا ما خودمان را بیشتر به ناله کردن عادت داده و تمامی جنبه های منفی را پر رنگ و منشن میکنیم . چرا از شادیها کم سخن بمیان می آوریم . چرا ما اینقدر بدبین به بار آمده و زندگی میگذرانیم همیشه .
برای همین سعی خاهم کرد منبعد با دید و انرژی مثبت به ادامه دادن زندگی و انعکاس آن در وبلاگ را بیشتر آغشته به حس های خوب کنم . ما در طول تمامی لحظه ها به حس های زیبا و با بار مثبت نیازمندیم حتا با تمامی مشکلاتیکه برایمان به وجود می آید باید بتوانیم بهتر و راحت تر از پل ناملایمات بگذریم و با این شناخت و اعتقاد و اعتماد که حتمن میشود به دنیا از دریچه نیکی ها نیز نگاه کرد  و باید این جنبه را در خودمان بیشتر پرورش دهیم  و اینکه ما مشرف و موفق بر اکثر امور و وقایع اتفاقیه خاهیم شد را سر لوحه خود قرار خاهم داد . صد البت این بمنظور بی اعتنایی به کمبودها و نارسایی ها نیست بلکه نوعی تغییر دید میباشد از برای برخورد با همین ناملایمات .
« میشود یک شاخه گل را با چند نوع نگرش و مفهوم  دید زد و از آن نام برد . مثلن گل - یا گل ِ با خار - یا  خار با گل ، گل بی خار یا خار بی گل ! اینجا فقط ما خودمان هستیم که بخاهیم از کدام حس مان بیشتر بهره ببریم »

اونیکه اون بالا نوشتم یک ضرب المثل ترکی است که بی تاثیر بر این نوشته ام نبوده که :
غَم ، غمی گَئتیرر . دَم ، دَمی ! ( غصه ، غصه می آورد و شادی ، شادی را با خود همراه دارد ) 
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ دی ۹۵ ، ۲۳:۳۶
یک اهری

روزمره گی |
داخل یکی از سوپرمارکتهای نسبتن بزرگ شهر و به احترامم! و به انتظار دوستی، روی صندلی پشت یخچال ویترینی در قسمت پروتئین فروشی  جای مان داده بودند که دو جوان رشید و بلند بالایی وارد مغازه شده  و یکی از آنها که " موی سرش یه جور علیهده ای سیخکی و روغنی و ریش دیگرگونه داشت " رو به من کرد و گفت : آقا دو عدد سوسیس لطفن ! 
کم نیاوردم . از جایم بلند شدم و درب یخچال کشویی را به چپ هولاندم و سوسیسی متصل به هم را داشتم از داخل
یخچال در می آوردم که صاحاب مغازه ، با کمی دستپاچگی آنهمه را از دستم گرفت و داخل یخچال کرد و یواشکی در گوشم  گفت : اینها دانشجو ان . اینو برا خوردن نمیخان که . واسه مزه میخان !  و دستش را کرد توی یخچال و دو عدد سوسیس سوا افتاده از دیگران را به همون جوان داد . جوان سر برگرداند و از رفیقش که دم در ایستاده بود پرسید : بابک دوتا سوسیس کافیه ؟ ... بابک جواب داد: کافیه
داشتند میرفتند ... رفتند ... و من دلم بحال خودشان و پدر مادراشون و امیدهای پر از مستی شان وا رفت !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۵ ، ۱۹:۰۳
یک اهری
هوا داشت تاریک میشد و من از سرکارم برمیگشتم خونه  که دیدم  راننده تاکسی تلفنی که اتفاقن مردی میانسال و موقر می نمود  داخل ماشین پرایدش منتظر چهار خانم مسافرش است تا سوار شوند . دو نفر از این خانمها ظاهری تحصیلکرده با کیف درسی! در دست و کتاب در بغل بودند به همراه احتمالن مادراشون که چادر شبی بر سر داشتند . 
دیدم دختر همسایه یه کوچه پایین ترمون که به بدرقه دوستانش آمده بود با فاصله حدود ده متری به دوستاش میگفت یکی تون بشینین جلو . چرا هر چارتاتون عقب میشینن . جا نمیشین که . معذب میشین اینجوری ... 

یکی از دخترا که آخرتر از همه بزور خودش رو داشت توی ماشین میچپوند ! گفت : نه بابا جا میشیم . تو برو خونه نغمه جون . خیلی زحمت دادیم . نگران نباش! تا خونه راهی نیس که  . اینجوری راحت تره ! و هر چار نفر در صندلی عقبی ماشین پراید خود را بنحوی خنده آور در بغل و آغوش هم جادادند ... طفلکی راننده تاکسی که خود را در سایۀ اتهام  به جرم هرزگی و نامردی و بی غیرتی و درنده خویی میدید نگاهی معصومانه به من کرد و با خنده ای تلخ و بی صدا همچنانکه سرش را تکان میداد به زیر انداخت و به آرامی دنده کشید ...
هیچ چی دیگه .
همه راه افتادند رفتند خونه ها شون !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۳
یک اهری
صبح که سر کارم میرفتم دیدم این خانم سگه از بارش برف به زیر این ساختمون نیمه کاره توی دربندمون پناه آورده و دراز به دراز افتاده و تکون هم نمیخوره . ظهر که برا ناهار میومدم دیدم بازم همونجا خابیده و اطرافش مقداری نون خشک ریخته اند که نخورده . گفتم حتمن مرده طفلکی ! نزدیکش که شدم تکونی خورد و بلند شد . هوا سرد بود / است . هی دُمش رو برام تکون میداد . گفتم حتمن گرسنه نبوده نونا رو نخورده . همچنان برف با بارون متنازل میشه الان که ساعت حدود چهاره . اومدم خونه دیدم مقداری بال مرغ و گوشت زاید گاوی! توی خونه س . اونا رو بداشتم  و بردم که بهش بدم 
باز  بلند شد از سرجاش .داشتم ازش عکس میگرفتم که روشو ازم برگردوند انگار داشت میگفت آخه من نون خالی روچجوری بخورم ... گوشتا رو که دستم دید با سربزیری و مودبانه اومد طرفم . جلوش که ریختم مثل گاو خورد پدرسگ




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۱۶:۴۵
یک اهری
اجبارن گذرم به بیمارستان روانی افتاد برای عیادت بیمار مهربانی . زنی که با زنجیر به تختش قفل شده بود را هم از نزدیک دیدم . ظاهرش آرام نشان میداد اما میگفتند دیوانۀ زنجیریست . بعضی از آنها در سالن تیمارستان راه میرفتند و با خود حرف میزدند . بعضی ها ادای دیگران را در میاوردند میمون و یا طوطی وار . بعضی ها ازت فقط سیگار میخواستند یا بیسکویت و یا ساندیس به جای زندگی . اما بعضی دیگر از همینها ازهمنوعان خود بدجوری میترسیدند به"زمانیکه " که دیوانۀ زنجیری ِ پشت میله های آهنی مانده ؛ داد میزد "زنجیری سگ نیست مرا رهایم کنید " . همگی دور میشدند و وقتی یکی دیگر از آزادیان ! جلو می آمد و با متانت ِ آمیخته به خُلی! که از قیافه اش ریزش میکرد میگفت : اینها احمق اند آقا ، با من سخن بگو . در این هنگام چند تایی از مجنونین از دور، دست جلوی دهانشان گذاشته و به آرامی می خندیدند.
چهارشنبه ۲۵ نوامبر ۲۰۰۹
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۲
یک اهری


از به یادآوریهای فیس بوکم !
امروز دومین مرد خونه رو فرستاده بودم شناسنامه ام را از توی ماشینم که توی پارکینگ پلیس راه خابودندش بیاره ... مسئولش دیر اومده بوده ظاهرن ... توی این سرما و برف و یخبندون رفته این عکسو گرفته .
گذر دوره جوونی همینطوری به دلخوشی های کوچک وابسته س ... ! آدم خودش احساس نمیکنه و از عمق لذتی که می برد خبری ندارد تا آنکه آن روز برایش خاطره شود . بشود « روزی روزگاری و در دوره جوونی ...»
پ ن : چیز مهمی نبود و البته که بود .  « همراه نداشتن مدارک ماشین »... پ ن ن : اتفاقن درست درهمین امروز و دیروز و پریروز هم اهر برف زیادی بارید و شدیدن و بطور سریع و غیر منتظره هوا سرد و یخی شد  ...
پریروز که خان اوغلان آمده بود مرخصی برف میومد و دیروز
عصری که داشت می رفت  سر محل خدمت اش باز برف در حال باریدن بود .
اینم عکس گزارش هواشناسی از شهر ما جهت اثبات قضیه در این چند روز گذشته و آینده



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۸
یک اهری

شوربختانه و یا خوشبختانه شماره موبایل من با یکی از سرمایه داران مشهور منطقه تنها یک شماره پس و پیش تفاوت دارد . علاوه بر اینکه وقت و بی وقت و از شام تا بام گوشی ام زنگ میخورد و منم باید هی جواب بدهم که اشتباه گرفتین و بجای شماره فلان ، فلان شماره رو بگیرین امروز اس ام اسی را دریافت کردم که دلمان را کباب کرد (زنگ زدم به فرستنده تا بالاخره معلوم شد اشتباه لُپی شده و این پیامک مربوط به همون یاروست ) مدرکش را هم میگذارم مستندن اینجا ... ای تُف بر این سرمایه ای که چنین جم میآوری لامذهب برادر سرمایه خار ! نه ببخشین سرمایه دار
بدبختی این پولدار اینه که این مدرک اوفتاد دست کسیکه مشتری یه همچی چیزاست ذاتن تا در جایی مثل فیس بوک به صحن علنی ببرد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۳
یک اهری
پیشنهاد یک بازی وبلاگی را بعد از سالها رکود در وبلاگستان فارسی ، دکتر علیرضا مجیدی در وبلاگ یک پزشک با عنوان " ۱۰۰ دلخوشی کوچک زندگی " شروع کرده و از دیگر وبلاگنویسان خاسته که « بیایید برای این بازی قانون‌های ساده‌ای بگذاریم متکلف ننویسید و خیلی خودمانی دلخوشی‌های خودتان را به اشتراک بگذارید ... » + . بنظرم بازی جالبیست و شاید وبلاگستان را حداقل کمی از این سکون و سکوتی که گرفتارش شده دربیاورد و از طرفی دیگر آشنایی بلاگرها با هم بخصوص وبلاگهای زنده ! را فراهم آورد . آخه دل کندن از وبلاگ مثل گرفتن نوزاد از شیر مادرش است هر چند شیرخشک خوشمزه تری هم بهش بدهند . در همین راستا منم با اینکه دسترسی به وبلاگ قدیمم که حدود 10 سال سابقه داشت ( در بلاگفا حذف شد! و در بلاگر پسوردش گم !)  ندارم  ولی تصمیم گرفتم در این بازی شرکت کنم . بنابراین با رعایت قاعده این بازی باید بیشتر از 30 دلخوشی کوچکی که منو بدون اینکه توجهم رو زیاد جلب کنه کیفورم میکنه را اینجا میاورم . باشد که روزگارتان و مان به خوشی و سلامتی بگذرد . در هر حال بقول سهراب سپهری : دلخوشی ها کم نیست : مثلن این خورشید ...

توجه کنید که مطالب بدون در نظر گرفتن اولویت یکی بر دیگری نوشته شده است و تعداد آن 46 بند است .
1 - فیش تلفن رو از توی حیاط پیدا بکنی و ببینی مبلغ اش بسیار بالاست . دقت بیشتر که بکنی ببینی مال شرکت مهندسی همجوار خانه شماست و گل از گلت بشکفه 
2 - درست را نخانده باشی و نوبت تو باشه که به سوال آقا معلم جواب بدی یهو صدای زنگ تفریح بیاد ( مربوط به خاطرات دوران کودکی ام )
3 - در یک صحنه خطرناک واقعی قرار بگیری آنجا که مرگ را بچشم خودت ببینی . بعد کسی باخنده جلو بیاد و با انگشتش دوربین رو نشونت بده « شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفته اید » 
4 - سنگریزه کوچکی تو کفشت باشه و هی با پات اینور و اونورش کنی تا اینکه برسی به یه جای دنجی که بتونی کفشتو در بیاری و سنگریزه رو از اون تو بندازی بیرون .
5 - بی ادبی نباشد ایشآللآه ! دراتوبوس بین راهی باشی و جیش داشته باشی تا سرحد خفگی و جایی رو پیدا نکنی برا رفع مظلمه و درست موقعیکه میخای اونهمه مسافر رو علاف کنی و بگی ماشین رو برات نگهدارند ببینی اتوبوس سرعتش رو کم کرده و شاگرد شوفره میگه نیم ساعت اینجا توقف میکنیم برا دستشویی و استراحت و نماز ...
6 - یه متنی نسبتن طولانی  رو در کامپیوترت بنویسی و با سرعت ذغالی اینترنت ات چند تا عکس هم آپلود کنی و به آخراش رسیده و نرسیده برقها قطع بشه . برقها که بیاد با عصبانیت و ناراحتی بری سروقتش که دوباره کاری کنی ولی ببینی همه مطالبت اتوماتیک وار در قسمت ادیتور «نگارش پست جدید» در وبلاگت  ذخیره شده  
7 - در فصل  تابستان شبی رو برا فرار از فرط  گرمای طاقت فرسا توی حیاط بزور خابیده باشی . و صوب کله سحر از خنکی هوا احساس کنی گوش و دماغت سردش شده . پتو رو بکشی تا کله ت و در هوای ملس ِ زیرش دوباره بخابی .
8 - بخای به آقای سبزی فروش محله پول بدی  دست کنی تو جیب عقبی شلوارت تا کیف پول رو در بیاری متوجه بشی یه کاغذ کوچولوی تاخورده و ریزه میزه از جیبت افتاد زمین . با کنجکاوی اونو باز کنی و ببینی  یوزر و  پسورد گمشده  وبلاگ قدیمی ات است .
9 - یکی از دلخوشیام در این عصر ارتباطات فوق صوت و نور اینه که آقا پستچی دوباره بیاد دم در و برا پدرم از عمویم از کربلا نامه سلامتی با یه دستخط بسیار زیبای مخصوص خودش  که در یک سطر و نیم و روی کاغذ سفید مایل به کاهی ِعراقی نوشته شده بیاره « سلام امیدوارم حالتان خوب باشد زیارت انجام میشود.دعاگوتان هستم .انشالله هفته آینده راه می افتیم ده روز دیگر آنجاییم.قربانی و موذن یادتان نرود از برای پیشوازی...فدوی برادت حاج محمدعلی-کربلای معلا » ( رویای بازگشت به دوران قدیم کم حالی نیس )
10 - بشینی فوتبال تماشا کنی و تخمه ات تمام بشود . در حین لاعلاجی و با امیدی ناامیدانه و بیخیال دستت رو بکنی داخل کیسه نایلونی تخمه و ببینی چند تاش اون گوشه موشه ها مونده و از همین چند تا هم اکثرش مغز تخمه س 
11 - دستبندی که خانمت خیلی بهش علاقه داره توی دربند خودتون گم بشه و خانوادگی برا پیداکردنش اونجا رو شخم بزنی و پیداش نکنی  بعد از یکسال وقتی آصف بره پشت بام که توپش رو بیاره دستبند رو پیدا کنی و متوجه بشی کار کلاغیه که باهام خصومت ِ دیرینه داره  . داستان راستانش اینهاش  
12 - منزلبانو سفارش خرید لوازم آشپزی وغذا  بده و تو وقت برا خریدش نکنی . گرسنه و مستاصل و ناامید بری خونه و توی حیاط بوی برنج ایرونی سرمستت کنه . ای جان ! قیمه پلو 
13 - مشتری بدحق حسابی که سه چار سال پولت رو نداده توی خیابون ببینی دست تو جیبش کنه و با خنده رویی و معذرت خاهی حسابش رو پس بده . آخه من یه وبلاگنویس بازاری ام
14 - تابستان امسال برا دیدن آصف باید میرفتیم همدان . نزدیکترین راه میانبرش از سلطانیه بود به کبودرآهنگ . حدود یکساعت بیشتر طول میکشید  اگه از تاکستان می رفتیم . جاده خلوت خلوت بود .کولر ماشین روشن بود . وسطای راه ماشینم ریپ زد . ترسیدم آخه گفته بودند تسمه تایمرش رو عوض کن که مکانیک گفته بود نگران نباش 5 هزارتاهم کار میکنه این تسمه . رفت و آمدی در کار نبود . موبایل هم خط نمیداد زنگ بزنم به امداد خودرو . یه ده دیقه ای که با خانمم کنار جاده نشستیم دیدم از دور یه ماشین نیسان میاد . با خودم گفتم حداقل اش تا یه آبادی ماشین رو بکسل که میتونه میکنه . حدود 500 متری مونده  نیسانه چراغ گردون بالای سقفش رو روشن کرد . امداد خودرو بود . یه امداد غیبی و ناباورانه . کلی کیفورمان شد  .
15 - مودم  ایراد پیدا کنه ببری تعمیر بگن فردا بیا ببر . ببری یه تعمیرکار دیگه ببینی بسته س . بیاری خونه وصل کنی به برق ببینی برق میدزده و سطح اتصال فیش برق با مودم ضعیفه . چوب کبریت بذاری لای این دوتا  که خوب متصل بشه ببینی کارت راه اوفتاد . بی دوا و درد سر
16 - توی جاده بنزین ماشینت رو به تمومی باشه ببینی تابلو زده پمپ بنزین 500 متر
17 - توی یه جای شلوغ مثلن ترمینال غرب بخای بری دستشویی ببینی کسی توی صف نیس
18 - اس ام اس بیاد که اعتراض شما نسبت به مبلغ ارزش افزوده مورد تائید کمیسون قرار گرفته است
19 - بری پیش یه دکتر متخصص قلب که بعد از آزمایش و اکو و عکس رنگی تیروئید و ... بهت بگه باید عمل بشی . از عمل باز بترسی بری پیش یه دکتر دیگه بگه چیزیت نیس با دارو خوب میشه . شک کنی باز نتیجه آزمایشاتت رو ببری پیش یه جراح  قلب دیگه اونارو ببینه بگه چیز مشکوکی نمیبینم ولی محض احتیاط دوباره مینویسم عکس بگیرند و آزمایش .... نتیجه را ببری پیش دکتر بگه برو راحت سرتو بذار رو بالش نرم و بگیر بخاب . 15 سال از این ماجرا گذشته من هنوزم مشکل قلبی احساس نمیکنم .
20 - نخای بری مسافرت و پیش بینی سازمان هواشناسی به دادت برسه
21 - دیر به فرودگاه برسی ببینی پروازت تاخیر داره
22 - دنبال یه آهنگ نوستالژیک زمین و زمان رو بهم بریزی نتونی پیداش کنی ولی توی تاکسی یهویی صداش از دستگاه پخش ماشین گوشنوازت بشه . آدم گلش از گلش میشکفه خب
23 - یک شب پاییزی و سرد بخابی و صبح بلند بشی ببینی تا زانو برف اومده و هنوز هم ادامه داره مثل همین امروز . مدهوش میشی از برای استراحت و خاب
24 - وقتی احساس میکنم  با وبلاگ و مخاطباش رو راست و راحتم .
25 - بتونی با وبلاگت یک مشکل اجتماعی یا مسئله خانوادگی و ... را رفع رجوع کنی . من یه بار این کارو کردم و موفقیت آمیز بود در رابطه با گرانی و کمبود داروی بیماران ام.اس
26 - وقتی پای صحبت جدی بچه کوچولویی که تازه داره حرف زدن رو یاد میگیره میشینم
27 - وقتی ببینی سر یه جریان بخصوصی دل مادر پیرت رو در حد تیم ملی! بدست آوردی
28 - به یه ندار واقعی کمک کنم .
29 - حیوان گرسنه و تشنه مانده در سرمای یخی شب زمستانی دقیقن مثل امشب رو حالا هرجوری بتونم پناه داده و بهش آب و غذل برسونم
30 - وقتی در مورد هیچ چیز و هیچ کس دروغ نگم  حتا اگه با طرف مقابل خصومت هم داشته باشم
31 - وقتی عادتهای مضر رو کنار میذارم . چایی رو بدون قند و  خیار رو بدون نمک خورده و سر وعده ورزش صبحگاهی هم جدی باشم
32 - نون سنگک داغ بخرم و با نون پنیر محلی با دلخوشی و بگو بخند پیش بچه هام یا دوستام بشینم و صبونه رو بزنم به رگ
33 - خاطره خوبی که با دوستات داری مثلن از یه گردش و یا کوهپیمایی و یا مسافرت و... به نوعی دیگه برات تکرار بشه
34 - وقتی ببینم کار از کار نگذشته و من هنوز فرصت کافی برا انجام دادن کار مد نظرم را دارم .
35 - آیفون در بصدا در بیاد و ببینی پسر سربازت بدون اینکه خبر داشته باشی و انتظارش رو بکشی از یه شهرستان دور اومده مرخصی پیشت و برا چند روز باز خونه مون پر رفت و آمد و شلوغ پلوغ میشه
36 - آقا! دلخوشیها کم نیس . یکی همینکه این پستم رو کسی بپسنده و از یک و یا چند بندش خوشش بیاد و برا خودم توصیف کنه و چیزی رو در همون رابطه بهش اضافه کنه به خیر و نیکی
37 - ببینی توی همه مسابقات بین تیم استقلال و تیرختور همیشه این دو مساوی از زمین چمن فوتبال بیرون میان . بازیشون بدون گل باشه خوشحالترم و با خیال آسوده زود میرم دنبال کار و کاسبیم
38 - همیشه لباس اسپورت بپوشم . شیک و با رنگهایی همگون و الوان و شاد بهترتر . حتا در زمان پیری و از کارافتادگی
39 - عصر تابستان باشد . نان سنتی و محلی و ایضن پنیر و انواع تره جات رو از باغچه حیات بچینم لای نون بذارم و بخورم . وآللآه شکمو نیستم . اینا رو دوس دارم خب . چیز زیادی نیس ولی دلخوشی ام است .
40 - شنیدن صدای قهقهه خنده کودک و دیدن قیافه اش وقتی از ته دل میخندد
41 - به انتظار دیدن یه دوست و یا یه همخدمتی با معرفت دوران سربازی بعد از گذشت اینهمه سال نشستن ، یکی دیگه از دلخوشیامه
42 - میمیرم برا خوردن دستپخت مادرم وقتی آبگوشت توی دیزی سفالی روی چراغ آشپزی نفتی  بار گذاشته
43 - نم نم بارون و صدای ناودون و هیچ صدای دیگر
44 - از پیدا کردن و دیدن و خندیدن به یه عکس خاطره انگیز. مثلن همین عکس روبرو که مربوط میشود به سال 1359 که با موتور گازی «براوو»ی ایتالیایی ام از اهر به تبریز رفته بودم و با اقتدار تمام در باغ گلستان تبریز عکس انداخته ام . قلقلک آمیزام میکنه !
گاهی میشود حتا با یاد دلخوشیهای گذشته هم دلخوش شد .
45 - دلخوش شدم از اینکه کسی هنوز بفکر وبلاگهاست .
46 -  و دیدن یه همچی فیلمی هر چند هم کوتاه !
...
 
 

...
و در آخر
ممنون دکتر علیرضا خان مجیدی عزیز و مهربان
ضمنن منم بنوبه خودم خوشحال خاهم شد که اگه شمام وبلاگ دارین در این بازی شرکت کنین .
 
قضیه و شرایط بازی از وبلاگ یک پزشک -  
« دیشب به صورتی تصادفی، فکر کنم از طریق یک لینک در توییتر رسیدم به سایت صدانت و مقاله‌ای در مورد دلخوشی‌های کوچک زندگی. مقاله نوشته محمدرضا جلائی‌پور بود و به نظرم سوژه نابی است برای یک بازی وبلاگی.
بیایید برای این بازی قانون‌های ساده‌ای بگذاریم:
۱- بدون تفکر زیاد و به صورت بداهه از چیزهای کوچکی بنویسید که در زندگی شادتان می‌کند. گرچه ممکن است با فکر کردن زیادی چیزهای جالب و غیر روتین‌تری به نظرتان برسد، اما به گمانم آن چیزهایی که بلافاصله و بدون مقدمه به ذهن می‌رسند، برای اشتراک جالب‌تر باشند.
۲- مسلما هر کسی وقت ندارد ۱۰۰ یا تعداد بیشتری از دلخوشی‌های زندگی‌اش را فهرست کند. اما سعی کنید فهرست شما از ۳۰ دلخوشی کوچک کمتر نداشته باشد.
۳- متکلف ننویسید و خیلی خودمانی دلخوشی‌های خودتان را به اشتراک بگذارید.
۴- هر وقت فهرست خودتان را نوشتید، از طریق ایمیل alirezamajidi@gmail.com به من اطلاع بدهید تا در اولین فرصت، منتخبی از آنها در قالب یک پست جدا، لینک شوند.
اما این اشتراک جز یک تفریح و اشتراک حال و هوا به نظرتان چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد.
من تصور می‌کنم این اشتراک‌گذاری لذت‌های کوچک چند سود همگانی دارد:
الف- نشان می‌دهد که همه ما چه نقاط اشتراک و بهانه‌های کوچک برای شادی داریم که خودمان پیش از این سراغ نداشتیم.
ب- به صورت ناخودآگاه ما را به هم نزدیک می‌کند.
ج- این بازی وبلاگی شاید بهانه‌ای شود که بعد از مدت‌ها کمی خودمانی‌تر در وبلاگستان فارسی با هم ارتباط برقرار کنیم.
من فهرستم را در یک وقت مرده، وقتی در صف انتظار بودم، با موبایل نوشتم و الان یکی یکی از موبایل در حال وارد کردنش در ادیتور وردپرس هستم. ببینم چند تا دلخوشی بداهه داشته‌ام! سعی می‌کنم به ۱۰۰ تا برسند.

نوشته شده توسط : صادق اهری   یک اهری و اتفاقات ساده    
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۲
یک اهری
امروز فیس بوک برام یادآوری کرد که سه سال پیش در چنین روزی (22-23 آذر ماه سال 1392)  یه همچی برفی در اهر اومده بوده و شما این عکس رو گذاشته بودی توی فیس بوک . راس میگه بنده خدا . منم عکس رو از اونجا برداشتم و فیلمها رو هرچند کوتاه و بدون دستکاری از توی کامپیوترم پیدا کرده و آپلود کردمشان . آوردم اینجا گذاشتم تا دوستان ِ کم دسترس به برف ! اینارو ببینین تا یه نَمه حالشون جا بیاد . در این دو فیلم کوتاه که توش سرسره بازی ایام قدیممان را هم
بخاطرمان میاورد ( بعله هم که سرسره بازی هم توش ثبت شده ) از ماشین خودم که مدفون در برفی چنین مهین! شده بود با ماشین نقلی ام وی ام  دخترم که مغروق در نعمت برف است  را ببینین .






سه سال پیش این عکس رو در فیس بوک گذاشته بودم و بدون توضیح بیشتر سوال کرده بودم شما در این عکس چه میبینین . نظرات و پاسخها متفاوت و خاندنی  و گاهی خنده دار بود . یاد روزگار گذشته همیشه بخیر است / باد .


دو فیلم بسیار کوتاه از برف پاییزی در روز 22-23 آذر ماه 1392 اهر
یک اهری و اتفاقات ساده     صادق اهری   اهر  اهر ارسباران  برف در اهر 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
یک اهری

رنگ غروب عجیب زیبا بود امروز . این دو عکس را بفاصله چند دقیقه از داخل ایوان گرفتم . با اینکه پنج روز پیش برف آمد و هوا بسیار سرد شد  ولی امروز بدک نبود و  میشد به عشوه و ناز بخاریها که بخاطر سرمای حدود سه چار درجه زیر صفر برا ما می آمدند  اعتنا نکنی . آره دیگه کار دنیا همینه ! خر آدم که از پل بگذره قدر ناشناسی میکنه شاید لگد هم بپراند بی مروّت . حتمن معنی و موارد کاربردی ضرب المثل «خرش از پُل گذشت » را
می دانید .
معمولن برخی از چهارپایان بخصوص جناب خر هنگام گذشتن از پل دچار آشفتگی می شود و در این حالت از رفتن به روی پل خودداری میفرماید تا آنجا که صاحب چهارپا مجبور می شود  برای گذراندن اوشون از روی پل آستین بالا زده و متقبل زحمت همکاری و کمک می شود .
این ضرب المثل را موقعی بکار میبرند که انسان ها فقط در هنگام گرفتاری و سختی شان به فکر کمک گرفتن از دیگران هستند و بعد از رفع گرفتاری و مظلمه از آن غافل می شوند. 
این مثل در مورد کسی به کار میرود که وقتی گرفتاری اش پایان گرفت دیگر به یاد کسی که به او کمک کرده نیست لامراد

 !His/Her donkey passed over the bridge

اینم تصویری از وضعیت هوای امشب و شبهای دگر ما 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۵ ، ۲۰:۵۷
یک اهری