یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

Unknown

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۲ ق.ظ
اجبارن گذرم به بیمارستان روانی افتاد برای عیادت بیمار مهربانی . زنی که با زنجیر به تختش قفل شده بود را هم از نزدیک دیدم . ظاهرش آرام نشان میداد اما میگفتند دیوانۀ زنجیریست . بعضی از آنها در سالن تیمارستان راه میرفتند و با خود حرف میزدند . بعضی ها ادای دیگران را در میاوردند میمون و یا طوطی وار . بعضی ها ازت فقط سیگار میخواستند یا بیسکویت و یا ساندیس به جای زندگی . اما بعضی دیگر از همینها ازهمنوعان خود بدجوری میترسیدند به"زمانیکه " که دیوانۀ زنجیری ِ پشت میله های آهنی مانده ؛ داد میزد "زنجیری سگ نیست مرا رهایم کنید " . همگی دور میشدند و وقتی یکی دیگر از آزادیان ! جلو می آمد و با متانت ِ آمیخته به خُلی! که از قیافه اش ریزش میکرد میگفت : اینها احمق اند آقا ، با من سخن بگو . در این هنگام چند تایی از مجنونین از دور، دست جلوی دهانشان گذاشته و به آرامی می خندیدند.
چهارشنبه ۲۵ نوامبر ۲۰۰۹
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۰/۰۳

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی