اجبارن گذرم به بیمارستان روانی افتاد برای عیادت بیمار مهربانی . زنی که با زنجیر به تختش قفل شده بود را هم از نزدیک دیدم . ظاهرش آرام نشان میداد اما میگفتند دیوانۀ زنجیریست . بعضی از آنها در سالن تیمارستان راه میرفتند و با خود حرف میزدند . بعضی ها ادای دیگران را در میاوردند میمون و یا طوطی وار . بعضی ها ازت فقط سیگار میخواستند یا بیسکویت و یا ساندیس به جای زندگی . اما بعضی دیگر از همینها ازهمنوعان خود بدجوری میترسیدند به"زمانیکه " که دیوانۀ زنجیری ِ پشت میله های آهنی مانده ؛ داد میزد "زنجیری سگ نیست مرا رهایم کنید " . همگی دور میشدند و وقتی یکی دیگر از آزادیان ! جلو می آمد و با متانت ِ آمیخته به خُلی! که از قیافه اش ریزش میکرد میگفت : اینها احمق اند آقا ، با من سخن بگو . در این هنگام چند تایی از مجنونین از دور، دست جلوی دهانشان گذاشته و به آرامی می خندیدند.