یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

آخ ، برم راننده رو ... اون کلاچ و دنده رو

شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ق.ظ
هوا داشت تاریک میشد و من از سرکارم برمیگشتم خونه  که دیدم  راننده تاکسی تلفنی که اتفاقن مردی میانسال و موقر می نمود  داخل ماشین پرایدش منتظر چهار خانم مسافرش است تا سوار شوند . دو نفر از این خانمها ظاهری تحصیلکرده با کیف درسی! در دست و کتاب در بغل بودند به همراه احتمالن مادراشون که چادر شبی بر سر داشتند . 
دیدم دختر همسایه یه کوچه پایین ترمون که به بدرقه دوستانش آمده بود با فاصله حدود ده متری به دوستاش میگفت یکی تون بشینین جلو . چرا هر چارتاتون عقب میشینن . جا نمیشین که . معذب میشین اینجوری ... 

یکی از دخترا که آخرتر از همه بزور خودش رو داشت توی ماشین میچپوند ! گفت : نه بابا جا میشیم . تو برو خونه نغمه جون . خیلی زحمت دادیم . نگران نباش! تا خونه راهی نیس که  . اینجوری راحت تره ! و هر چار نفر در صندلی عقبی ماشین پراید خود را بنحوی خنده آور در بغل و آغوش هم جادادند ... طفلکی راننده تاکسی که خود را در سایۀ اتهام  به جرم هرزگی و نامردی و بی غیرتی و درنده خویی میدید نگاهی معصومانه به من کرد و با خنده ای تلخ و بی صدا همچنانکه سرش را تکان میداد به زیر انداخت و به آرامی دنده کشید ...
هیچ چی دیگه .
همه راه افتادند رفتند خونه ها شون !

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی