یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۵۱ مطلب با موضوع «شعر ، می نی بمال ، عکس نوشت» ثبت شده است

-
چه بی تابانه میخاهم ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری
-

احمد شاملو


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۴ ، ۲۳:۴۶
یک اهری
یادمان باشد که در زندگی همیشه قدرتمند بودن ، تنها و بهترین گزیته نمی تواند باشد که اسب قوی را اول تر از بقیه به ابتدای ارابۀ بارکش می بندند . و سگ قدرتمند را به اول سورتمه ، در هوای سرد و یخ زده .
و آدمی را ...

اردیبهشت ۱۳۹۴
یک اهری و اتفاقات ساده - صادق اهری 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۷
یک اهری

 

آدم ، همیشه بخاطر نقطه ضعف هایش تو دردسر می افتد.
مگسها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند ، 

شب پره ها شعله را 

و آدمها عشق را ...

 هربر لوپوریه / ترجمه احمد شاملو



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۲
یک اهری


وقتی همه درها را
 به روی خودت بسته ببینی
دلت ،
 هوس بالا رفتن از دیوار می کند



۱ خرداد ۱۳۹۲

یک اهری و اتفاقات ساده    صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۲
یک اهری
اول تر گفته باشم : چیزیم نیست به علی ... تب دارم مقداری ... اونم میگذردخُب . به دل نگیرید زیاد 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رویا بود من بودم
رویا با من تنها بود
فکر آمد 
لامصب !
رویا در رفت 
من موندم
:: این شعر فوق العاده نو! و تر و تازه ، چکیده یک اتفاق و داستان واقعی و کوتاهیست که در دست ساخت و سازه و دارد رشته به رشته در حالت تحریر غوطه میخورد !( بعله هم که یه بقال سر کوچه هم میتواند شاعر و یا نویسنده باشد .
من مگه چِمه؟ ) ... در زیر زیربنای داستان هم بدون پر و بال دادن به جزئیات و فرعیات اش میآید تا چه به حاصل در آید بعدن .
وقت ناهار است ... کسی خانه نیست ... منم و رویا ... با هم گپ میزنیم ... میخندیم ... میرقصیم 
وقت ناهار است ... رویا ناهار نمیخورد ... او دوست دارد باهم بگیم و بخندیم و برقصیم ... من اما گرسنه ام شده است 
رویا بلند میشود و سفره را میآورد ... چیزی بجز دو نان جو در داخلش نیست 
رویا تنها چیزیکه از یخچال پیدا میکند که لای نان بتوان گذاشت پنیر است 
رویا کاردی را هم از داخل کابینت میآورد 
لمیده ام به بالش ... تلویزیون را تماشا میکنم و نمیکنم ... 
رویا خودش را نزدیکم کرده است ... صدا و گرمی نفسهامان در هم آمیخته میشود ... خودم را جم و جور میکنم ... 
با خود ""فکر میکنم وقتی زندگی میتواند با نان جو یی و تیکه ای پنیر در گذار و گذر باشد ما را چه باک از زندگی کردن !""
رویا فکرم را میخاند ... ناراحت و ملتهب میشود از اینکه من دارم فکر میکنم ... بلند میشود و راه میافتد ... پاهایش از زمین کنده میشوند ... اوج میگیرد و بسوی آسمان پرواز میکند ... رویا فکر کردن را دوست ندارد ... رویا فکر کردن را هوویی برای خود میداند ... فکرم بریده میشود ... رویا رفته است و من تنها مانده ام بی رویا ...
نان و پنیر را میخورم تا دوباره به سرکارم برگردم
"حیف که فکر آدمی رویاهایش را و رویاهایش فکر آدمی را ازش میگیرد"
تصویر واقعیست و از ناهار امروزم که نان جو با پنیر بود است 
پ ن : اینها را بتندی و بدون روتوش ! اینجا میگذارم و نمیدانم چرا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۴۵
یک اهری

پاییز باشد
هوا سرد باشد
مه ، حتا تا دامنه کوه ها پایین آمده باشد
دکه ای باشد چنین
بخار ِ آش را ببینی از دور
لب جاده ایست کنی
آشی با سیر از نوع لهیده! 
آش کشک داغ
آی حال میده

آنهم که در گردنه حیران باشی
گردنه حیران باشی و حیران باشی .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۱ ، ۱۱:۰۰
یک اهری


مرز "جنون" ، 

تنها مرزیست که نیاز به "مین گذاری" ندارد .

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صادق اهری - دیماه 88
بازآوری از بایگانی وبلاگ قدیم ام :
http://sadeqahari.blogspot.com/2009_12_07_archive.html
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ دی ۸۸ ، ۲۲:۴۷
یک اهری
خاب ِ شتر در روباه !
خاب دیدم سرچارراهی! آقا معلم دوره ابتدایی مون منو صدا کرد جلوی تخته سیاه ! و  ازم پرسید : بگو ببینم ضرب المثل « سگِ زرد برادر ِ شغاله » یعنی چی ؟ توی خواب داشتم فکر میکردم که … یهویی مَمَرضا مثل همیشه و از روی خودشیرینی از جاش بلند شد و گفت : آقا اجازه ؟ من میتونم بگم ؟ آقا معلم برگشت و با نوعی لبخند ِتوام با رضایت گفت : آفرین مَمَد بگو . مَمَررضا مِن و مِنی کرد و همانطور که انگشت اجازه اش به طرف آسمون و بالا بود گفت: آقا ، آقا یعنی «همشون سروته یه کرباسن » . معلممون آفرینی را به مَمَررضا نثار کرد و همانطور که بطرفم میومد با خشم به سرم داد زد « تو کی میخای آدم بشی اهری »

آقا معلم گوشمان را بد جوری می پیچاند تو خواب … همینطور که آخ و وآخم بلند شده بود با جیغ پُر دردی گفتم آقا بجون شما من دس به آب داشتم آقا . آقا ،برا همین نتونستم جواب بدم … آقا یه سوال دیگه بپرسین حتمن جواب میدم … آقا تو رو جون بچه تون یه سوال دیگه ای بپرسین جواب میدم .
 همه بچه ها رو که درون گود! نمیدیدم زده بودن زیر خنده و قاه قاه میخندیدن . از خداخواسته آقاهه دلش به رحم اومد و گوشم رو ول کرد و بلافاصله با عصبانیت مخصوص به خودش و با قیافه و لحنی بسیار جدی تر از قبل گفت باشه . و ادامه داد ، بگو ببینم معنی این رباعی حافظ چیه

جزنقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوشآمد همه را درعهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را

این یکی رو دیگه اصلن نه میدونستم و نه فهم ناقصم قد میداد تا معنی کنم . با این حال انگشت اجازه ام را بالا بردم و همچنانکه از درد ِ این یکی گوشم، اون یکی دستم روی گوش ِ ناکشیده! بود گفتم  آقا … آقا … آقا یعنی … آقا یعنی منظورش اینه که …
آقاهه بطرف من خیز برداشت . و طوریکه صورتش از غضب سرخ ِ سرخ و رگهای گردنش وَر پریده بودند ، لگدی بطرفم حواله کرد که اتفاقن و از بد روزگار خورد به مقداری پایین تر از شیکم صاب مرده م . و تا اومدم خودم رو بکشم کنار ، تا دومین لگد ِ پرتابی! بهم اصابت نکنه که کله م خورد به تیر چراغ برق سر چارراه …
بدجوری از خواب پریدم و تازه متوجه شدم که میز نقشه کشی « بنده زاده » که قبل از خواب فاصله بسیار و سنجیده ای ازش داشتم ، از طرف یکی از گوشه های تیزش (شرقی و یا غربی و احیانن شمالی اش یادم نمونده) افتاده روی حول و حوش شکمم و کله شریف رفته زیر صندلی آن!

 وقتی با درد و ناله سرم را که بد جوری هم گیج میرفت از زیر صندلی بیرون کشیدم تا میز نقشه! رو به کناری هُل بدم و از جام بلند شم ، متوجه شدم « آقا زاده » خودشو سراسیمه و نگران بالاسرم رسوند و با عجله ازم پرسید ، نقشه هام طوریشون که نشدن . شدن ؟ …

۲۲ بهمن ۱۳۸۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۵۹
یک اهری

 

بر بالش غیظ ابروهایت
آفتاب غروب میکند
و بر وجد گونه های صورتی ات
مهتاب روشنی میپذیرد
غروب و روشنی را
که هر دو نا مطابق اند
پیراهن یوسف
و اندکی مانده به زلیخا .
چقدر راه ٬ پیش رو داریم ؟
شیرین و اندکی مانده به بیستون
فرهاد را هنوز کسی نچشیده است
و هنوز به بوسه ای امیدوار است این مرد نازنین
مجنون اما ٬ جنس دیگری دارد .


صادق اهری۱۳۸۵/۱۲/۲۱

باز آوری شده از وبلاگ قدیمی ام با کمی دستکاری

 http://sadeqahari.blogspot.com/2008/08/12.html

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۸۵ ، ۱۲:۲۳
یک اهری
گاهی فصلی « دق الباب » می نماید . و گاهی اندیکاتور زندگی ات ! به مخاصمتِ دیگران  بسته میشود که مَر و تو را راهی میکند به عنفوان نداشته ها و نخواسته ها. گاهی شکستن سرعت صوت در بالای ابرها حُرّی! ته قابلمه دلم را خالی میکند .
اینجا خروسخوان مجمعه میگذارند تا دَخلشان پُر شود . و ماییم که قُد قُد کنان مینالیم و راه به سفر بسته ! اما اگر نگاهی مرا حراج دهد ، کسی چیزی احساس نخواهد کرد الا اینکه من « شبی » با خویش بودنم را به رخ دیگران کشیده ام .
ناگرانم . که این تخم ٬ زرده دارد یا خیر ؟ ... ناگرانم که این ابرِ بارش است یا غبار ؟ یا رگبار ؟ ... ناگرانم من حتا برای کویر تردید !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ بهمن ۸۵ ، ۱۰:۱۶
یک اهری