یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده
طرح : محمود معراجی
دارم ترم آخر میفهمی رو میخونم در انگلستان و یا در آمریکا و یا در جزایر اسکاندیناوی . سن ام اما مطابق است با جوانی شما ٬ گاهی فهمیده لگد میزنم و گاهی نفهمیده لقد میخورم. تاریخم٬  به زن ماه جبینی میرسد  اندر « روس » یا « به آنکه تاریخ را نخوانده پشت سر گذاشت». «صادق چوبک »  وقتی از اَنتر و لوطی اش ٬ تفاسیری گفت ٬ لوطی یی مرده را مانستم ٬ و همچنین اَنتَری دل نگران . «خیمه شب بازی» اش عالی بود ٬ مستدل از عدل ٬ اسب شدم و در گیر لجنزار ماندم ٬ بی درشکه و نََفَسِ تازان٬ ولی بی زبان و بی بدیل ! اسب را میستایم که چقدر به
«عدل» نزدیک است و همه چیزمان چقدر به خیمه شب بازی صادق چوبک مانسته و مقارن و متقارن  است .
این اسب چش شده بود ؟ هیچ چی ! افتاده بود توی جوب . یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت : من دومبشو میگیرم و شما هر کدومتون یه پاشو بگیرین و یهو از زمین بلندش میکنیم . یک آقاییکه کیف قهوه ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت : مگر میشود حیوان رو اینطوری بیرون آورد ؟ شماها باید چند نفر بشین و «تمام هیکل» بلندش کنید و بذاریدش پیاده رو .
یکی از تماشاچی ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت : این زبون بسته دیگه واسه صاحب اش پول نمیشه باید با یه گلوله کلک اش رو کند . ….
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۵ ، ۰۳:۴۲
یک اهری
یک گزارش ناشیانه
یادی از وبلاگ قدیم ام با مقداری این ور و اونورش 
جمعه، 24 مهر، 1383
 اسمش مش خلیله. توی شهرمون همه اونو میشناسن.مشدی خلیل خودش میگه که اگه به من کیلومتر شمار وصل میکردند شاید۱۰۰۰ بار دور دنیا را با پای پیاده گشته بودم. میگه تا یادمه از نوجوانی از صبح تا شب همش راه رفتم وروزنامه فروختم……من که بچه بودم مش خلیلو میدیدم که با صدای نصفه گرفته اش داد میزد حَبر حَبر حَبر کیهان ……….. فلان چیز فلان طور شده یا زلزله٬ طبس را با خاک یکسان کرده  و یا…. البته خودش سواد نداره و روزنامه فروشهای مرکز  یک خبر تازه رو بهش میگفتن و مش خلیل برای فروختن بیشتر روزنامه ٬ اون خبر تازه رو تکرار میکرد . خودش میگه ۸۰ و چند سالشه و هنوزم که هنوزه داره همینطور راه میره و روزنامه میفروشه اونم تو سن ۸۰ واندی سالگی . پای پیاده هر روز صبح و عصر دنبال سی چهل خواننده روزنامه اش
میگرده . و دنبال روزی! ایشون که نباید بدانند اما معنی و مفهوم آژیرشان این باید باشه که
روزی هر روزه از گردون گرفتن مفت نیست        میدهد روزی و لیک از عمر روزی میبرد
صداش پیر شده ٬ خودشم که دارین میبینین . ۲-۳ ماه پیش یه موتوریه بهش میزنه و دستش میشکنه اون دو سه ماه استراحتو نمیگم که چطوری گذرانده؟؟! کسیکه یک عمر ! همش راه رفته و راه رفته و برای روزی اش ! صبح تا شب کار کرده حالا باید تو خونه بخوابه ٬ بیمه نبوده ٬ بیمه اش هم نکردن ! او مجبور است هنوز هم کار کند . امشب دنبالش گشتم . هوا پاییزی و بارانی بود . عصر توی بازار پیداش کردم . گفتم میخوام عکستو بگیرم گفت: میخوای تو تلویزیون نشونم بدی ؟ گفتم  نه ولی یه جایی عکستو میذارم که همه ببینن . مکثی کرد و رضا داد . آخه من چطوری میتونستم وبلاگ و یا اینترنت رو براش توضیح بدم گفت: باشه و شروع کرد به گفتن حَبر حَبر حَبر    » موسوی  نمیخواد  رییس جمهور  بشه» منم عکسشو انداختم .
حتما شما هم دوروورتون مثل  مش خلیل زیاد دارین اگه میشه از فردا بیشتر بهش دقت کنین ! راستی تا یادم نرفته بهتون بگم : موقعی که عکسشو انداختم یه جوری که من نفهمم به بغل دستیش گفت اینم مارو گرفته ها  عکسو یا تو تلویزیون میبینن یا تو آلبوم عکس
بناگوش : این عکس مربوط به سه سال پیش است ٬ عکس الانش رو ندارم / خیلی فرتوت شده و مقداری با فراموشی همکاری میکند ! هی از من و همسایه ام  میپرسد » مجله خانواده » شما رو دادم ؟ » جام جم » امین رو دادم ؟ پولشو گرفتم ؟ فعلن اما کیهان نمیفروشد .
 ترمیم : امروز در کمین نشستم تا از مش خلیل عکس تازه ای بگیرم . آمد و گرفتمش ! اینم عکس «خلیل نیوز». چارشنبه ۲۴ آبان ۸۵ عصر بازار اهر ( + )


خنده اش اما
با چین و چروکهای صورتش
معنی دیگری از زندگی میدهد
نمی دهد؟


حکیم عمر خیام میفرماید :

ایدل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نئی ٬ غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش ٬ غم بوده و نا بوده نخور

رنگ دُگمه های کُتَش با تو سخن میگویند  .


مشد خلیل نامی روزنامه دوره گرد اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۸۵ ، ۰۰:۰۱
یک اهری

یادش گرامی 

خانۀ غم گرفتۀ عمه سکینه چند روز بعد از فوت غریبانه و غمگنانه اش بعد از سر و کله زدن با سکته مغزی و در کما ماندن حدود یکماه - سال

 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۸۵ ، ۰۴:۴۸
یک اهری

نوجوان٬ دوستِ عزیزی تقبل زحمت فرموده اند و وبلاگ "یک اهری و اتفاقات ساده "  رو در دو هفته نامه محلی "گویا " معرفی کردن . دستشون درد نکنه . شاید ایشان را بشود بعنوان یکی از خبرنگاران  نوجوان منطقه مون معرفی کرد . فربُد محسنی عزیز حتمن دارد اولین تجربه های خبرنگاری را میگذاراند . و این برایم عالیست و یا شاید محشر است که نوجوانی آنقدر به خودش اعتماد دارد که بتواند از وبلاگی سه ساله تمجید بعمل آورد و یا به نقدش بکشد. گرچه همه مطالبش راجع به وبلاگم٬ مثبت بوده ولی ایکاش نقاط ضعفم را هم میدید و یا اگر دیده چرا نادیده گرفته ! از این بابت ازش گله مندم .فربُد در معرفی وبلاگم چنین آورده است :شاید برای بسیاری پیش آمده باشد که چون نام اهر را در جستجوگر گوگل وارد
میکنند وبلاگی عیان میشود که "یک اهری و اتفاقات ساده " در بالای آن بچشم میخورد نام نویسنده وبلاگ "یک اهری" صادق  است . او متولد اهر است و نزدیک ۴۱ سال سن دارد اما وبلاگش سه ساله است ... این وبلاگ همانطوریکه از اسمش پیداست به اتفاقات روزمره و فرهنگی و اجتماعی میپردازد که شیرازه آنرا تشکیل میدهد . مطالب تاریخی در مورد شهرستان اهر و منطقه ارسباران را نیز در اختیار میگذارد . البته با تصاویری جالب ( کاش مینوشتی اکثر عکسهایی که خودش میگیره و داخل وبلاگ میذاره تارند و ضایع ) . اهری گاه اشعار خود را که حاوی احساسات و ذوق (!) لطف وی است ٬ بر خوانندگان وبلاگش عرضه میکند مطالب این وبلاگ در عین سادگی و رسایی (آقا من خودم اعتراض دارم اینا همه محبت نوجوانانی مثل شماس ٬ رسایی اش کجا بود ) دارای مفاهیم ژرفیست که در صورت تامل میتوان به آنها پی برد . ( قربانت گردم یکی دو پته رو برای خودم نیگر میداشتی همه رو که ریختی رو آب!) خود او میگوید : این وبلاگ بازدید کننده خارج از کشور هم دارد که معمولن یا اهری هستند و یا دوستدارن اهرند . همچنین در این وبلاگ طنزهای اجتماعی و گوناگونی یافت میشود که حوادث و وقایع شهرمان را تا حد امکان ! در آنها منعکس میشوند . ( اینو خیلی قبول دارم و اگه اینجوری نشه که هی باید درش بیارن و ما برای خودمون هی شلوار جدید بخریم )ایشان به سهم خویش و با تلاش بی وقفه و ....

فربد محسنی
اینو بعرض عالی همه حضار برسونم که با معرفی فوق در یک شهرستان کوچولو و شناسایی نقاب پشت پرده یک اهری ( ماسک از نوع شهرستونی اش ) این حقیر منبعد به غیر از گل و بلبل و سنبل اهر نخواهم نوشت !
بناگوش : توضیحات داخل پرانتز یا به رنگ قهوه ای از بنده است و از فربُدخان و نظر لطفش صمیمانه سپاسگزارم و آرزوی توفیق شدیدی برایش دارم . عینهو یک طوفان ٬ اما از نوع خانمان بر نیاندازش! (اینم از اون حرفاست )  
لب و لوچه : یکم اینکه :در اینجا و به همین وسیله از همه دست اندرکاران دو هفته نامه گویا نیز تشکر میکنم و شخصن به عنوان یک شهروند انتظار دارم با هفته نامه شان که امیدیست برای این خطه ٬ تیزبینی بیشتری ٬ که مقداری قوی تر و بقولی ژورنالیستی تر و معترض تر از قبل و با زبانی برنده تر با مسایل و مشکلات برخورد کنند و ادامه راه دهند . مشکلات شهر و منطقه کم نیست و برای ادای دِین ٬حتمن مقداری از خود گذشتگی هم لازم دارد . لازم ندارد ؟ گرچه زبان سرخ ٬ سر سبز آدمی را کله پا میکند " با کله پاچه اشتباه نشود "
دویم اینکه :اینم متذکر شوم که داشتن یک آدرس اینترنتی برای یک مجله و یا روزنامه واجب است و متاسفانه تا آنجا که من دیدم آدرس اینترنتی دو هفته نامه گویا وجود خارجی دارد  ولی مطالبش مربوط به اوایل امسال است و بروز نمیشود .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۸۵ ، ۰۹:۲۴
یک اهری

در نوزدهم مهر ماه سال هشتادوسه زاده شد. در شبی مهین ! فکر نمیکردم دوسال همینطوری الکی الکی چیز بنویسم و جماعت وبلاگنویس را سرگردان فرمایم و آنقدر با ذوق و شوق بچه گانه ادامه اش دهم که بهش معتاد بشم و وبلاگم بشه قسمتی از زندگی ام . در این راستا دوستان خوبی پیدا کرده ام . بعضیهاشو از نزدیک دیدم با اهل و عیال هم مهمونشون بودیم و باقالی قاتق هم خوردیم .به بعضیاشون اس ام اس میفرستم و گاهی که از شهرشون میگذریم سری بهشون میزنیم . از مشهدش
بگیر تا گرگان وتهران و تبریز و لاهیجان و زنجان و اردبیل … خیلی چیزا آموختم . اعتراض کردم . کتکش را هم خوردم ! الان دیگه وارد قضایام . میدونم گوشت قرمز برای قلبم ضرر داره . قلیون نباید بکشم زیاد نباید به همه اعتماد کنم .خلاصه الان دیگه سه سالمه . جام رو خیس نمیکنم از پستونک هم استفاده نمیکنم و فقط لبهای خودمو گاهی با زبونم تر میکنم .  صدای بلند بلند هم در نمیارم . آرام در روزمره گیهام قدم میزنم البته از یونجه اونم از نوع بهاریش خوشم میاد . اینرا هم عارض شوم که خیلی جا عوض کردم پرشین بلاگ٬ بلاگفا ٬ باغ من ٬بازم بلاگفا و بلاگ اسپات که هنوز اونجا فعلن آینه همین وبلاگه . خب حالش به همینه دیگه ! آدم یه جا بمونه گندش در میاد ! اونقدر تغییر مکان دادیم که خیلی از دوستان قدیمیمونو ریخت و پاچ فرمودیم . یعنی گمشون کردیم .راستی یه چیز دیگه هم بگم و برم . اینکه امروز چطوری از خواب بیدار شدم! تق تق شکستن چیزی به آرامی بیدارم کرد دنبال صدا کردم و دیدم جناب کلاغ سیاه محله٬ گردویی رو که از حیاط همسایه بسرقت برده بود رو بالای همین ستون چراغ برق مشغول شکوندنشه . گفتیم خوبه به علی تولدمون حتمن مبارک میشه. عکاسییو حال میکنین؟ کو کسوف عزیز؟ همه توی تولدشون عکس کیک میذارن ماهم این کلاغو . خب زندگییه دیگه فقط رنگاش فرق میکنه وگرنه همه چیزش اسپیده !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مهر ۸۵ ، ۲۳:۵۰
یک اهری
 صدای اذان صبح
از بلند گوهای مسجد
با صداهایی مختلف
از هر نوع موذن
بیدارت میکنند
به ایوان حیاط میروی
خانه هایی روشن
برای سحری خوردن
خانه هایی خاموش
برای پرهیز از نخوردن
خواب از کله ات میپرد
زاغکی صدای شب را در می آورد
سر به بالشتت میگذاری
خواب و
خُر و پف زیر گرمای لحاف
.............
صبح میشود
یعنی صبح شده بود
یاد دوران نو جوانی ات می افتی
روزه داری ها
دروغ نگفتن ها
کلک نزدن هایت
صادقانه بودنت
..........
کار
و
کارشروع میشود
ظهر فرا میرسد
بی آب و بی غذا
سر به خانه ات فرو می آوری
استراحتی و شاید اندکی خوردن
به روزه نمی مانی
باز هم سر کاری
یعنی میروی سر کار
عصری اذان ادامه پیدا میکند.
استاد دانشگاه هم که باشی
هوا تاریک نشده
وارد منزل میشوی
سریال میبینی
چیزکی تناول میکنی
در حد اینکه ، پای کامپیوترت
سر پا بمانی
و به این و آن سرک بکشی
تا خوابت بیاید
...
می آید
خواب ، می ربایدت
این ذهن پریشان را
میخوابی و نزدیکای سحر
صدای اذان صبح
از بلند گوهای مساجد مختلف
با صدای هر نوع موذنی
بیدار میشوی
روز را از نو شروع میکنی
وارد اجتماع میشوی
خبرهای داغ میگیری
از نوع شاد
یا غمگین اش
کسی مرده است دیشب
یا جوانی عروسی کرده است
سر کاری هنوز
ظهر فرا میرسد
لوبیای قورمه سبزی کم یابست
گوشت گران شده است
مدرسه پول میخواهد
دوای فلان نایافت شده است
موتورسیکلتها خیابان یکطرفه را دو سویه کرده اند
تاکسی ها درست در روی خط عابر پیاده مسافر سوار میکنند
این پسره"عدالت" هنوز به خانه نرسیده است
پامنار جایی برای منار جنباندن ندارد
مترو آدم میبلعد و آدمی مترو رو
زندگی تعاون میخواهد و تعاون مال من و شما نیست
برگهای درخت گردویی
از نوع " اصلاح شده نژادی"
در فصل پائیز میریزند
لودر ! سخن هجوی میگوید
آنطرفتر آدمی سر دبیر خودش میشود
او از انشایش تعریف میکند
عصر فرا میرسد
اذان
شب
افطاری یا شام ؟
........
سوسکی از بغل سکنج دیوار رد میشود
پیامت را نادیده میگیرد
متوجه اش میشوی
فرار میکند
چوب کبریت را
جلوی راهش قرار میدهی
می ایستد
شاخکهایش را به گردش در می آورد
نیگاهش میکنی
و در حین اینکه
چوب کبریت را
به کله اش فرو میکنی
و آرام میگویی
پدر سگ
سوسک میمیرد
و تو دماغت را
که به اندازه همان "لودر "
ادعا دارد
بالا میکشی
سیگارت رو آتیش میزنی
یا پک ناگهانی به پیپ ات میزنی که پیپت خیالش رو نداشت
گاهی میخواهی توتون بجوی
یا بخوریدش
زندگی بی ادامه نمی ماند
....
سحری دیگر از راه میرسد
صداهای آشنا
مناجات
روشنایی خانه هایی تک به تک
باران
و تگرگ هم می آیند
دیشب هم
حضور داشتند
پائیز از راه رسیده است
جاده ها باید لغزنده باشن
اینجا دهکوره باید باشد
مرکز استان این نزدیکیست
جاده اش خاکیست
اینجا آسیاست
یا خاور میانه
مهمترین دارایی اش
همین اداره دارائیست
اروپا قدی بلند دارد
آمریکا رو ندیده ام
میگویند خیلی بزرگ است
اَه و اَه و اَه
لحاف به رویمان میکشیم
بهترست تا دنبال خاور میانه باشیم
راستی اینرا هم بگویم
به زبان ننه گیمون
" خاور " اسم زن است
یعنی اسم زن بود . الان کسی
اسم دخترش را نمیگذارد "خاور"
اسم یک بارکش هم " خاور " است
یابو یا الاغ و یا استر نیست
اسم ماشین است
ماشینی که زیاد در بورس نیست
از وقتیکه " اف هاش " ها را روانه بازار کرده اند .
......
صدایی می آید
به گوش وا می ایستی
صدای اذان است
از آن است ولی گویا برای تو نیست.
صداهای مختلفی بهم قاطی میشوند
آواز عبدالباسط است
یا " ربنای شجریان "
فهمت در سکنج دیواریکه عارفانه
سوسکی را بقتل رساندی ٬ جا مانده است
جعبه پر از انگور هنوز هم به ایوان خانه ام
به زنبورهای عسل حال میدهد
بیدار میشوی
دهانت بوی بد سیگار میدهد
یا لطیفه ای که برای خنده نبود را مرور میکنی
اسمت را بیاد می آوری
....
بسوی ساعت مچی ات
که عبارت از تلفن همرات باشد
میروی
وقتی نگاهش میکنی
بجای صفحه نمایش ساعت
تصویر پاکتی را میبینی
یک پیام برایت آمده است
زمان یادت میرود که ساعت به چندم گرینویج رقم میخورد
پاکت را باز میکنی
و درست همون موقع صدای کلاغ را میشنوی
قار و قار
دوباره به نامه دقیق میشوی
دوستی برایت نوشته است
امشب ما خروسمان را سر بریده ایم
ساعتتان را خودتان کوک کنین
بوقت قبل از اذان صبح
حمام را خودتان بروید
اگر خواستید ریشتان را هم بزنید
اینجا اصفهان بود
حواستان را جم کنین
این پیام برای خنده نبود
گریه هم کاریست
به کار روزمره تان بچسبین
حتمن موفق خواهید شد .

با احترام : تخیلات یک مغز جابجا شده
..... ( + )
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۸۵ ، ۰۱:۲۱
یک اهری

.آدم فکر نمیکنه این گل مال تره خوردن باشه. زیبا نیس؟

Friday, 21-Jul-2006 11:34
سی ام تیر 85 حیاط خودمان


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۸۵ ، ۰۴:۱۰
یک اهری

شاعر میفرماد ! گر صبر کنی ز غوره خیلی چیزا میشه ساخت! و همچنین میفرماد : هر گردو ذوزنقه نیست اگر گِرد نباشد 

بتاریخ Friday, 21-Jul-2006 11:34
سی ام تیر 85



.





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۸۵ ، ۰۳:۵۸
یک اهری
امشب در خنکای یک شب پر از نسیم و مه در ایوان منزل به خوابی خوش فرو رفتم نمیدانم ساعت چند بود ولی قبل از اینکه سپور و یا حتی سر سپور بیدار شود از خنکی هوا بیدار شدم حتی موذن هم خوابش برده بود و یا وقت اذانش هنوز نرسیده بود . قابلمه ای برداشتم و به سوی کله پاچه پزی بهداشتی شهر روانه شدم . بقول خودمون ٬ زینگ (که عبارت باشد از مقداری پاچه گوساله و یا احیانن گاو ) و زبان و مغز (که مقداری مکروه است بخصوص مغز خوری اش!) و گوشت صورت گوسپندخریده و باسنگک داغ و سیر و آبلیمویی مزین فرمودم . نا گفته پیداست که آب تگری مکمل کله پاچه میباشد. جایتان خالی .
به داخل منزل فرو افتادم همه رو بیدار کردم و اهل و عیال را از اینهمه کوششی که در نصفه شبی چنین مهین کرده بودم شادمان نمودم . داشتیم دور میز ناهار خوریمون که فعلن (اوباشدان خوری ) «یعنی سحری خوری» شده بود کله پاچه تناول میکردیم که زنگ در بصدا در آمد . از پشت آیفون صدای ابوی بزرگوار را شنیدم . گفت نگران شدم ماشینت رو در اینوقت صبح توی کوچه دیدم . عرض کردم نه پدر جان جای نگرانی نیست ٬ بفرمایید داخل ٬ رفته بودم صبحانه تهیه کنم . الان هم داریم تناولش میکنیم . تشکرکرده و خداحافظی نمودند
بناگوش : ابوی برای تهیه نان قبل از موذن مسجد ابواسحق بیدار میشوند .
 اینرا هم شادمانانه بگویم : دو سه روزی یه که عمو شدم . اینم عکس امیر علی خان . 



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۵ ، ۲۳:۳۵
یک اهری


جای پیه سوز و آغل اسبان سردار عشایر اینجاست . دهکده ای بنام » آبخارا» یا  «اوخارا» که  نام ترکی این دهکده میباشد .در حدود ۶۵ کیلومتری اهر .  امیر ارشد با برادر بزرگش بنام » سردار عشایر»٬در این طویله اسبان پر طمطراقشان را به آغل میبستند .و تاریخ زمان مشروطیت را رقم میزدند .اصلن اینجا زیر بنای فضای باز امیر ارشد و انتظام منطقه قراجه داغ بوده  است .  رضا شاه هم دو بار به خاطر دیدن امیر ارشد و شاید نابودی اش چند شبی اسب به همین طویله  میسپارد  و نتیجه نمیگیرد. رفته بودیم آنجا عکس را که دیشب دیدم گفتم خوبست دیگران هم ببینند . صفای باغهای اطراف همین ساختمان با چشمه ای پر آب و تگری اش دیدن دارد ها
عکسها از خودم است به تاریخ یازدهم سپتامبر 2006

با خانواده محترم آقا مهدی افشارنیا ناهار را در باغی در روبروی روستا خوردیم


طویله امیر ارشد و جای پیه سوزش بر روی ستون سنگی
نمای بیرونی ساختمان امیر ارشد که تازگیها مرمت میشود



 نمایی دیگر از اسطبل

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۸۵ ، ۱۰:۱۲
یک اهری