یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

عکسی دیدنی از شخصیت های واقعی کلیدر بعد از کشتن آنها . گل محمد، خان عمو ، علی جان ، بیک محمد ، و رئیس ژاندارمری وقت .
آنها که کلیدر را خوانده اند بدون شک با دیدن این عکس به هیجان می آیند...
رمان کلیدر (۱۳۶۳–۱۳۵۷) اثری ازمحمود دولت آبادی، نویسندهٔ معاصر است که در سه هزار صفحه و ده جلد به چاپ رسیده و روایت زندگی یک خانوادهٔ کرد ایرانی است که به سبزوار خراسان کوچانده شده‌اند. داستان کلیدر که متأثر از فضای ملتهب سیاسی ایران پس از جنگ جهانی دوم است بین سال‌های ۱۳۲۵ تا ۱۳۲۷ روی می‌دهد. کلیدر نام کوه و روستایی در شمال شرقی ایران است .
کلیدر که «سرنوشت تراژدیک رعیت‌های ایرانی و قبایل چادرنشین را در دوره‌ای که سیاست زور حاکم است به تصویر می‌کشد» بر اساس حوادث واقعی نگاشته شده و به شرح سختی‌ها و رنج‌هایی روا رفته بر خانوادهٔ کَلمیشی می‌پردازد.


۱۶ دی ۱۳۹۱

در نوامبر 16, 2014 به فیس بوک گذشته بودم  ·

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۵۸
یک اهری

 آهنگ زیبا و نوستالژیک ِ ترکی با زیر نویس فارسی به یاد خاطرات شیرین گذشته  از سفر به شمال و عبوراز گردنۀ حیران و زیبایی های وصف ناپذیرش
جاده ای بین ِ اردبیل - آستارا 



یک اهری و اتفاقات ساده, صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۶:۱۵
یک اهری

- محمد امین

اومده محل کارم . داشتم به زیر یه برگ فاکتور مُهر میزدم . بدقت نگاه میکند و با لهجه شیرین و نامفهومی بمن میگه منم میخام ؟ و با اشاره دستش میگه اوووو !


 چی ؟ خودکار میخای ؟ میگه اووو ! متوجه میشم و مهر را بهش میدم . دنبال کاغذ میگرده که چند ورق باند پول بهش داده و او شروع میکنه به مهر زدن .... کاغذها تموم شده و میخاد درودیوار رو ممهور کنه ... مگم میخای مُهر بزنم به صورتت گم نشی . میگه ها . من مهر میزنم و او خوشش میاد . ... بعد از چند لحظه بابا مامانش میان ... بچه شون رو که اونجوری میبینن من پیش دستی کرده و میگم ، بچه ن دیگه ... مهر و کاغد دادم تا سرش مشغول بشه زده به سر و صورتش ... مامانش غضب ناک غیظ به ابرو میکنه و با حالتی مثلن عصبانی رو به بچه میکنه و میگه محمد امی ی ی ن ؟! این چکاریه کردی ... 

رو عکسا کلیک کنین در اندازه بزرگتر دیده میشن

- لبو فروش

لبو فروش داد میزنه " لبو نیس که عسله " . همسایه ها هم دور و برش رو گرفتن . آق سید و محمد و امین و حسین و ... کسادی بازار است و بیکاری مفرط . دارن با لبو فروش معامله میکنن - چقدر بدیم ما پنج نفر تا اونقدر بخوریم که سیر بشیم ... لبو فروش فکری میکنه و با خنده و ناباورانه میگه چهل تومن ... دوستان اصرار میکنن که ده تومن هم زیاده ... تا بالاخره بعد از چک و چانه حسابی جوانک لبو فروش راضی به پونزده هزار تومان میشه ... شروع میکنن به خوردن ... چند قاچی هم من میخورم (واقعن عسلناک! بود)  و چن تا عکس هم میگیرم ... جوانک از من میپرسه عکس برا چی میگیری ؟ میگم بذارم اینترنت . میگه صب کن موهامو درست کنم ... او داشت خودشو برا عکس آماده میکرد که من قفل ام شد به رنگ ِ روی ترازو و سنگ ترازو !

رو عکسا کلیک کنین در اندازه بزرگتر دیده میشن

- برگ چنار

ظهر از سر کارم برا ناهار به خونه میام . میبینم علی پسر برادر کوچکم هم خونه ماس . سلام و احوالپرسی میکنیم . بمن میگه عمو میدونی برات چی آوردم . برگ چنار . بلند میشه و از رو اُپن آشپزخونه چند برگ نسبتن خشک شده رو که داخل یه جعبه میوه قرار داده بود و بسته بندی و طناب کشی هم کرده بود میاره نشونم میده . میگم این چیه علی جان . میگه برگ چنار . دکتره توی تلویزیون میگفت برگ چنار برا پادرد خوبه . اضافه میکنه مثل چایی دَم میکنن و میخورن . میگه موقع برگشت از مدرسه از پیاده رو جم کرده ام . اضافه میکنه نگران نباش عمو صادق اینا تمیزن . بهداشتی اند . دادم مامانم برام شسته و خشکش کردم . میبوسمش و میگم : آ ماشآللآه دکتر کوچولوی خودمون .
:: جل الخالق و الخلایق ! بحق چیزای ندیده و نشنیده 

بلافاصله گوگل میکنم! حق با علی بود . گویا در طب سنتی دَم کردۀ برگ چنار را برادران عطار برای درمان وَرَم مفاصل و کمر درد ، پادرد ، اعصاب و چاقی و حتا دندان درد و ... به بیماران تجویز میکنند  . حالا راست و دروغش بگردن عطاران !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۲۳
یک اهری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۶
یک اهری

صبح ساعت هشت صدای زنگ در بیدارم کرد . کَبلا(کربلایی) مینایه خانوم بود . زن پا به سن گذاشته و دلسوز و مهربان  که روزگار نامناسب مجبورش کرده در هفتاد
سالگی اش خونه دیگران کار کند . هفته ای یک روز آنهم چهارشنبه ها برای کمک به کارای منزل ما میومد ولی امروز دوشنبه بود ! 
در را باز کردم همینطور که از حیاط بطرف خونه میومد قبل از نگاه کردن بطرف کسیکه در را برایش باز کرده بود چشمش به برگهای ریخته درختان روی موزائیک ها افتاد . اول نان بربری داغ را که خریده بود تحویلم داد و سپس بی معطلی رفت طرف انباری حیاط و جارو رو برداشت برا جم آوری برگها . 
صبحانه حاظر بود . صداش کردیم اومد . با هم صبحانه خوردیم . گفتم کَبلایی امروز مگه چار شنبه است ؟ گفت نه . خودم میدونم امروز دوشنبه س (بوین دووز گونیدی) . از اداره بیمه میام رفته بودم مستمری ماهانه ام رو بگیرم . اضافه کرد دولت به مای فلک زده هم رحم نمیکنه .  چند ماه پیش که هر ماه در روز پنجم حقوق میگرفتیم انداختند هفت روز بعدش یعنی روز دوازدهم ماه حقوقمان را دادند . ماه بعدش که روز دوازدهم رفتم ، اونقدرامروز فردا کردند تا اینکه پانزدهم اون برج پول گرفتیم . این ماه هم پریروز به بیمه رفتم گفتند هفدهم بیا . و الان که رفتم گفتند بیست و دو -  بیست و سوم بیا حتمن تا اونموقع حقوق شما به حسابتان واریز خاهد شد . گفت توی راه که میومدم با خودم حساب میکردم اگه این ماه بیست و سوم برج پولمان را بدهند و ماه آینده هم سر برج . طی این هشت ماه گذشته یک ماه از حقوق مان را هَپَلی هَپو کرده دولت این وسط .
به چهره تکیده و زجر دیده و دستان نحیف و استخانی اش نگاه کردم و گفتم میدن حتمن کبلایی خانوم میدن . خاهی دید که یه بار پول دو ماهتان را یکجا دادند نگران نباش . برگشت طرف من و گفت فکر میکردم شما بزرگ شدی حاجی !  ولی هنوز پخته نشدی . نیم پز شدی حاجی . تا بپزی و ته بگیری پیرمو در میاری پسر .
سر سفره صبحانه من و منزلبانو به هم نگاه کرده و هر سه باهم به دوز و کلک های روزانه که پشت سرهم میخوریم بد جوری خندیدیم .  الکی خندیدیم . خندیدیم اما بر بیچاره گیهامان ، تلخ خندیدیم . 

ــــــــ
با این خبرهاییکه از اردوغان رییس جمهور ترکیه در باره دستگیری عده بسیار زیادی  از مخالفانش  (احتمالن اکثرن هم بناحق) به بهانه همکاری در کودتا و وابستگی آنها به عبداله گولن و از کار بیکار کردن سرپرست خیل عظیم خانواده ها ی ترکیه ای از یک طرف و دستگیری خبرنگار و روزنامه نگارا از برای کتمان کردن اشتباهاتش از دید عموم و همچنین دخالت و ورود ارتش آنکشور به خاک عراق به بهانه ایجاد یک منطقه امن در مرزهای کشور ترکیه  و سپس اعلام اینکه میخاهد در آزاد سازی موصل سهیم باشد  آنهم بدون دعوت کشور میزبان یعنی عراق و ارتباط روبهانه با دو ابر قدرت جهانی در عرصه نظامی و سیاسی و در دست داشتن حمایت آنها از ترکیه ( اینکار پدر در آور است ! ) و اشتباهات عدیده دیگر که اردوغان بدلیل مرض خود بزرگ بینی که داشته و بعد از شکست خوردن کودتا تشدید شده است کار بدستش خاهد داد حالا می بینیم . ایشون میخاد آتاتورک بازی در بیاره ولی گویا از نظر تطابق مقاطع زمانی دچار توهم شده و شکست خاهد خورد بنظرم در این نزدیکیا . نمیداند که کار هر بز نیست خرمن کوبی .

ــــــــــ

فردا سه شنبه انتخابات ریاست جمهوری در آمریکاست . هر دو کاندید این مقام که بنوعی رهبری جهان را بعهده خاهند گرفت فاقد این شایستگی و عرضه هستند . مناظره های تلویزیونیشون اینو نشون داد . یکی زنباره است و اون دیگری چاکر پولای عربهای پولدار اما مُخ پوک . ولی بنظرم خانم کلینتون برنده خاهد شد چرا که ترامپ یک لات صفت ِ گاگول است و اگر مردم آمریکا ترامپ را انتخاب کنند به قدرت ماریجوانا و پول و حماقت مردم به یک اندازه ایمان خاهم آورد .

ـــــــــ

بازار و خریدوفروش کساد مطلق است و نمیدانم چرا آقا روحانی هی داد میزنه وضع اقتصاد ملمکت! رو به بهبودیست و معیشت مردم بهتر شده است . دست ِ پیش رو میگیره که خودش پس نیوفته یعنی ؟ 

ــــــــــ

 پای چپ ام که از زمان زلزله نصفه علیل شده بود که هیچ ، از دو سه روز پیش پای راستم هم ورم کرده . میگفتند شاید ناراحتی و نارسایی کلیه یا کبد داشته باشم . امروز عصری رفتم دکتر متخصص داخلی و جریان رو گفتم و گفتم احتمالن از کلیه و یا کبدم شاید باشد . نیگاه عاقل اندر چیزی بهم کرد و گفت شما مدرک پزشکی رو از کدوم دانشگاه گرفتین ؟ منم کم نیاوردم و گفتم از همون دانشگاهی که شما دکترای ادبی گرفتین . خندید . ولی من بدم اومد از طرز پاسخ دادنش . نوشت برم آزمایش بدم . تو دلم گفتم دِکی ! حتمن با این اخلاق حَسَنه ات بازم میخای دیدار تازه کنم باهات مَشدی ... منزلبانو میگه این حرفا چیه شاید خسته بوده و بیحوصله . اضافه میکنه دکتر معروف و خوبیه فردا برو آزمایش بده ببر پیشش . شاید مثل چن سال قبل با چن تا قرص روبرات کنه ... میگم ما مگه خسته نمیشیم - میگه چرا ولی شاید اون مشکل دیگه ای هم داشته - با این وصف میگم باشه چشم

ــــــــــ

دیروز آصف ساعت شش بعد از ظهر مرخصی  گرفته اومده خونه میگم چن روز مرخصی دادن میگه مرخصی "روز برگ" دارم  باید ساعت شیش صبح تبریز باشم . میگم این چکاریه پسر جان . مگه نمیدونی جاده ها شلوغه و خطرناک . میگه دلم برا شما و مامان تنگ شده بود . بعد ِ یکساعتی که با هم گپ میزنیم اجازه میخاد و میره اتاقش برا بازی آنلاین کامپیوتری بنام " دو تا !" تا بوقت شام :) ... میرم اتاقش تا  بیاد برا شام . بهش میگم سرکار یه تُک پا هم مرخصی از بازی بگیر بیا دیدن ما . دلمون واست تنگ شده ... صبح ِ کله سحر ساعت چاهار موبایلش زنگ زد . راننده بود . راننده از این سواری های بین راهی اهر- تبریز ...  تندی دست صورت شست و بی صبحانه راه افتاد . دیر کرده بود نشد مادرش از زیر قرآن رد کنه ولی بالاخره  تونست یه پیاله آب بریزه پشت سرش ... :)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۵
یک اهری

"یایلیق" یک نوع روسری زنانه و بنوعی چارقدی است که از زمانهای قدیم بانوان عشایر ، بخصوص عشایر منطقه ارسباران و قره داغ از آن برای پوشاندن سر و گردن و چانۀ خود استفاده میکردند . این نوع چارقد  با رنگهایی فوق العاده زیبا و متنوع در بین زنان عشایر منطقه رواج فراوانی داشت که متاسفانه اخیرن مقدار زیادی از مد افتاده است و تنها پیرزنان  عشایر و روستایی معمولن از آن استفاده می کنند . البته بانوان بروز! و مد طلب فعلن مشتری پروپاقرص این روسری هستند .
اخیرن یایلیق و چارقد آذربایجان که در برخی از مناطق آذربایجان به آن ” کل آغایی ” و در برخی دیگر از مناطق نیز به آن ” شاماخی (کلمه روسی است)” گفته میشود در لیست میراث فرهنگی ناملموس جهان به ثبت رسیده است . چارقد در لباس سنتی آذربایجان بیانگر غیرت و تعصب و رنگ چارقد بیانگر رنگ گلهای وحشی کوههای آن و نیز جنسهای مختلفه آن مناسب چهار فصل در آذربایجان میباشد.
"کل آغایی" یا همان یایلیق نوعی چارقد نازک و ظریف مخصوص تابستان است که  در گذشته سمبل ، آبرو و حیثیت یک دختر آذربایجانی بود . روایت است که اگر دختری یایلیق خود را گم میکرد و پسری نیز آن را پیدا میکرد طبق سنت دیرینه آذربایجان آن دختر باید با آن پسر ازدواج میکرد .


این چارقد بزرگترین چارقد آذربایجانی ، قشقایی، ترکمنی است و حداقل انداره هر ضلع آن یک متر و نیم است.
لازم بتوضیح است که یایلیق از صنایع دستی کشورمان  بحساب می آید .
پ ن : من و روانشاد پدرم تا اواخر سال هفتادودو همراه کار بزازی و فروش پارچه  ، به فروش یایلیق ِ "باش" و "آلین" (نوعی از کل آغایی در اندازه ای کوچک که دور سر پیچانده و گره زده میشد ) تا کلاغه ای "باش" را که بزرگتر بود و تمامی سر و گوش و گردن و چانۀ زنان را می پوشاند محکم در سر نگهداری کند .
پ پ ن : تصویری از خودم در سال حدود هفتاد و یک را در مغازه که در سمت چپ  قفسه هامان مملو از یایلیق بود و فروش خوبی هم داشت را بیادگار میذارم اینجا . اجرش با خدا :)

بقیه تصاویر در ادامه مطلب 







 یک اهری و اتفاقات ساده, صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۵ ، ۰۰:۰۳
یک اهری

مانده به نصف شب پنجشنبه ، بارانی اش را برمیدارد و روی کولش می اندازد . پاهایش را روی برفها میگذارد و خشاخش شکستن برف ِ توامان با یخ ِ زیر پایش را از لابلای ماهیچه های پای خود که به بالا تنه اش رسوخ میکنند را احساس میکند . راه افتاده است ، تنها نیست ، "گذار" از خودش نیز همراهش آمده است . نمی خواهد که حس غریبی چونان رَمِ آهوی گریزپا از یک حادثه مغبون و تلخ بر وجودش مستتر شود . دوست دارد وداعی دوستانه ، شیرین کامشان کند . هم خودش را و هم فرار و گذار از خود را .

 راه افتاده است . میرود تا ته شهر . همانجا که هر محله و برزنش صدها مهاجر از روستاهای اطرف دارد و آخر اسامیشان معمولن به آباد ختم میشود . مثل احمد آباد ، نور آباد ، بهرام آباد ، حجت آباد و ..... ناکجا آباد !. در آخرین این آباد نامها ،  به زیر طاق پنجره رو به کوچه کاهگلی نیمه روشنی از نور یک فانوس رسیده و کز میکند . مقداری مکث میکند. نگاهی به پنجره کوچک زهوار در رفته با آن شیشه های چرکین و لکه دارش می اندازد . اما مسحور نمیشود . کوچه خاموش است . قدم از قدم میگسلد و مقداری از این آباد و آبادی ها دور میشود تا به ته باغی پر از آنهمه خواب و رویای بهار برسد . میرسد و باز می ایستد . مقداری نیز میتواند جلوتر برود و پیشرفت کند تا ته باغ را بهتر ملموس شود . خود را میجنباند و گویی اینبار نه از ولع رسیدن به مقصد که از ترس وحوش ، محتاطانه چند قدمی جلوتر میبرد و دوباره باز می ایستد . درختان ته باغ بیشتر از آن دیگران در مقابل سرما مقاومت میکنند . اینرا میداند یعنی میبند و از نزدیک حس میکند .


در آن سرمای جانگداز نصف شب دستش را توی جیب بارانی اش فرو میکندبی اختیار به دنبال سیگاری که به مَکد . مثل کودکی که نادانسته پستان مادرش را مَک میزند تا زنده بماند . کبریت میزند و صورتش در زیر نور آتش کبریت ، غروب نارنجی خفته در آغوش شب را میماند .

 خم میشود و زانو بر زمین یخی مینهد در این شب یخ آگین . دستانش به دستکشی آلوده نیست . برهنه اند و لخت. برفها را با انگشتان نحیفش کناری میزند و چاله ای میسازد .دنبال خاطره هایش میگردد . بارانی اش بیشتر از سه جیب ندارد دو جیب در بیرون و یک جیب در اندرون . میداند که خاطره هایش در جیب بغل قرار دارند چرا که این جیب نسبتی به قرابت دارد با دل و قلبش .

 آنها را از سرمای ملایم جیب اش جدا میکند همچون جدایی جنین کودکی دق مرگ شده در شکم مادری که فکر میکرد رو به زاست و کودکی به دنیا خواهد آورد به میمنتی که چنان نمینمود  .

 اکنون همه خاطرات شیرین و تلخ اش در مشتش قرار دارند . آنها مچاله شده اند و او بیشتر مچاله میکندشان تا در چاله ایکه برای دفنشان آماده کرده ، راحتتر و بهتر جای پذیرند  .

 بعد از تدفین ، برفهارا دوباره بر روی نعششان میریزد . دیگر اکنون خاطراتش راحت امشب خواهند خوابید . آسوده و بی دغدغه از هر عصیان ناخواسته ، بلورین و یا مات ، سبز از نوع رویای یک کاهو یا نارنجی رنگ از نوع رویای فروخفته هویجی در نیمۀ نیم فشرده زمین.

 زانو از زمین میکند ، بلند میشود و چشم به اطراف میگرداند و جز تاریکی و سفیدی متناقض زمین و برف و مقداری هم کدورت آسمان چیزی پدیدار نیست و یا حتا نمودی دیگر هم اگر بوده باشد او قدرت تشخیص و دیدنش را ندارد هیچ . راه می افتد با دفتریکه تنها جلد رنگ و رو رفته و کهنه و بی روحش را همراه دارد بدون هیچ و هیچ ورقی متصل به آن .

اما کدام راه ؟ کدام سو ؟ به کدامین جهت از قبله آمال ؟ دنیا که یک سوق ندارد . چهار جهت اصلی دارد با هزاران جهات فرعی و نیازموده

به خانه رسیده است . هنوز از زیر پایش صدای شکستن یخ می آید . اما اینبار احساس شنیدنش را از دست داده است . یخ حوض را می شکند . دستانش سرد است اما قلبش  بد جوری می تپد و داغ کرده است . حتا آب حوض یخزده هم پاسخگوی صدای تالاپ تولوپ وار آسیاب های قدیمی درون قلبش نیست .

 با خود زمزمه میکند، حیف که بارانی ام جواب این حال و هوایم  را ندارد بدهد. یا نمیتواند که بدهد . چون بارانی ام تنها برای تاب و تحمل باران است . سرما و سوز از سنخ گداختن است گرچه در مسیری متضاد .

اینروزها تنها مهمانش فقط برف است و یخ  . اینرا البته شبگرد محله اش بیشتر و بهتر از هر کس و حتا خود او متوجه است و درکش میکند با آن چکمه های رزینی بالا آمده تا زیر زانوان کم توانش و دستکشی که گاهی در نیم سانتی مانده به نُک بعضی از انگشتانش پاره شده است و هوا میکشد ، هوا که نه ، شاید سرمای شب را میمکد چونان مرد گرسنه ایکه در رسیدن به اوج التذاذ جسمانی اش حتا حاضر است گاهی بر سینه هر زن رهگذر بدریخت و بدترکیبی نیز لیسی زند و ریسی به دندان گیرد .

 طفلکی شبگرد و بیچاره انگشتانش . حتمن ، جوراب پاهایش نیز که مکتومند و محصور ِ همان چکمه های رزینی ، حال و روز بهتری از دستکشهایش نبایدداشته باشد . و شال گردنی پشمی با ریشه هایی یکی در میان ریخته و قدیمی و کلاهی رنگ و رو رفته و تا خرخره کشیده شده اش و سوتش که باید ارزان قیمت باشد و وقتی میخواهد در آن بدمد توپک داخلش گاهی مابین حلقه آمدورفتش صدهابار گیرکند و از نفس اش بیاندازد .

   راه افتاده است . و اینبار بسوی خانه اش که لامپهایش از فرط تنهایی و آمیختن روزمره با دود سیگارش کم سویند و مقداری افسرده و خسته مینمایند .
با خود چنین اندیشه میکند که اگر شب از نیمه بگذرد و من بیدار نباشم . شبگرد ِ محله ، با سوت و چوب دستی اش که از جنس درخت گردوست و چکمه و دستکش سوراخ سرمه ای رنگ کاموایی اش که بیدار خواهند ماند تا به برف ، که فرودش آغاز رنجش است لعن و نفرین بفرستند .

در اتاق نمور و بو گرفته اش خود را بسوی بستریکه روزهای روز هرگز باز و یا بسته نشده اند و همیشه داخل اتاق ویلان بوده اند و بوی ترشیده پنیر شتر عشایر را گرفته اند کشانده شده است .

سیگاری دوباره میگیراند و همچنانکه دنبال نعلبکی آغشته در نیکوتین و خاکستر سیگارش میگردد خود را وارسته از خاطره هایش مییابد و تنها دغدغه اش این میشود که امشب تنها این زوزه گرگها هستند که میتوانند آهنگ شبگرد را طوری دیگر رقم زنند . و کسی نتواند به برف ، لعنتی بفرستد.

چشم میبندد و لحظه ای بعد سوزش شدید بین دوانگشتش که سیگار را بغل کرده بودند اورا از همآغوشی خاطره هایش !؟ باز میدارد .  

    

این داستان کوتاه را در سال 1387 نوشته بودم . به رسم امانت داری! «حتا از آنزمان ِ خودم» بدون هیچ گونه دستکاری اینجا به یادگار می آورم . باشد که نوش آید . آبان نودوپنج -

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۳۰
یک اهری
ترجمه ترانه زیبای سلام باصدای لیونل ریچی Lionel Richie - Hello) به همراه ویدیوی این آهنگ
در خاطراتم با تو تنها بوده ام
ولبانت را هزاران بار در رویای خود بوسیده ام
وقتی می بینم از پشت در عبور میکنی
سلام . آیا اون منم که دنبالش می گشتی ؟
میتوانم چشمهایت را تماشا کنم 
میتوانم لبخندت را تماشا کنم
تو تمام آن چه من میخواستم  هستی
و همیشه بازوانم از برای تو گشوده است
چون  تنها خوب می دانی که چه باید گفت
و تنها تو بهتر می دانی که چه باید کرد
و من برایت خاهم گفت که همیشه دوستت دارم
آرزو دارم نور آفتاب را برروی موهایت ببینم
و بارهاوبارها بگویم که تاچه اندازه تورا دوست می دارم
بارها احساس کرده ام در قلب من لبریز شده ای

سلام .من فقط می خواستم این را بدانی.
من از خودم می پرسم تو کجاهستی؟
در شگفتم که تو در من چه می کنی؟
آیا جایی سخت تنهایی؟ کس دیگری هم تو را دوست دارد ؟
بگو چگونه قلب تو را فتح کنم ؟
چونکه هیچ اشاره ای از تو ندیدم
اجازه بده بگویم  که من دوست ات دارم

 سلام  . آیا اون کسی که دنبالش می گردی منم ؟
تو در کجای افکارم قرار داری ؟
افسوس که نمیدانم منظورت چیست؟
آیا خیلی تنهایی؟ کس دیگری هم تو را دوستت دارد ؟
بگو چگونه قلب تو را فتح خواهم کرد؟
چونکه هیچ اشارتی از تو ندیدم
اجازه بده شروع کنم و بگویم که من دوستت دارم
---

 از جمله دل نشین ترین آهنگ های عاشقانه تاریخ همین ترانه "سلام" است از ریچی خواننده  سیاه پوست آمریکایی که در سال 1983اجرا کرده است . در این ترانه قصه دلدادگی یک استاد هنر را به دانشجوی نا بینایش شنیدن دارد . 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۱۴:۲۶
یک اهری

نصف شب است . خابم نیومد . نشستم پای اینترنت و وبگردی بعد از مدتهای زیادی که در فضای مجازی بیشتر فیس بوک امان به سرکشی به آن را نمیداد . خاطرات وبلاگ خانی ام گل کرده و تازه شد :) و مقداری هم کیفورم کرد . 

وبلاگهای متعددی دیده و خاندم که هر کدام با طرز تفکر و سلیقه های مختلف و از نگاههای سطحی به زندگی و جهان تا دیدهای عمیق و حرفه ای طی طریق میکنند . بنظرم با هر دو طیف از این طرز فکرها میشود کنار آمد و دید و فهمیدشان . دنیا را که تنها چشمهای من ِ کوچک نمی بینند . اینجا تماشاگاه همه هست . بد و خوب نسبی است .

بعد از گذشت چند ساعت متوجه شدم که نمیدونم چرا و چطور سایت soundcloud را باز کرده ام که از ساعت حدودهای یازده شب تا الان یک ریز دارد شعر و ترانه میخاند و من زیادی حواسم بهش نبوده . احتمالن شاید بیشتر ، فکرم دنبال دید زدن مطالب وبلاگها بوده ...   جریان از این قرار بود که اول ِ اولش از گوش دادن به شعر و دکلمه شاملو شروع شد " چه بی تابانه میخاهم ای دوریت آزمون تلخ زنده بگوری " و بعد چند تا شعر و ترانه دیگه که فعلن رسیده به " Fereydoun Foroughi Tanhatarin ashegh " ... فقط دکلمه را فهمیدم و الانش که فروغی از تنها ترین عشق میخاند . بقیه را هیچ گوش نداده بودم گویا . گاهی آدم خودشم نمیدونه چه کاره س . از کجا شروع کرده و کارش بکجا خاهد انجامید . یعنی یه نوع جبر ناخاسته با روز مره گیهایش همیشه در حال فن کمر انداختن است :)  :(

مودم ام از امروز ظهر حال گیری میکرد و هی قط و وصل میشد . آخرش فهمیدم از کلید برق اش است . ظاهرن برق میدزدید پدر نیم سوخته . درستش کردم  . از چند روز پیش با خودم قرار گذاشته بودم که سعی کنم لحظه های در حال گذرم (آنهاییکه  میشود در معرض دید عموم گذاشت) را بصورت روز نوشت را هر از گاهی بنویسم اینجا . پس از مدتی فک کنم بشود یک دفترچه خاطرات ثاف و صاده . شاید بعدها مزه بدهد . معجونی از طعمهای تلخ و شیرین و گَس .

امروز  ناخاسته ! یاد یه داستان کوتاه واقعی افتادم که قبلنا نوشته بودم . گشتم و پیداش کردم و آوردم همینجا توی وبلاگ . اصل داستان را با همه نقص هاییکه الان بعد از خاندن دوبارۀ آن متوجه شدم هیچ دستکاری نکردم و فقط سه تا عکس از خود متن اضافه کردم اونم بخاطر اینکه فکر کردم شاید چسبیدن سطرها بصورت پشت سرهم برای خاننده خسته کننده باشد . اینم آدرس اون داستان

http://aharii.blogspot.com/2016/11/blog-post_6.html

فردا ( در اصل یعنی امروز یکشنبه) زیاد کار دارم . کار مالیه ای . بانکی و حتا پزشکی و در کنارش کارهای روزمره هر روزی ... بایست زودتر میخابیدم که زودتر بتونم به کارام برسم که این اتفاق ِ میمون هنوز و تا به الان نیوفتاده است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۲:۱۹
یک اهری

نوشته شده در ۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۷, دوشنبه توسط صادق اهری 

داستان زندگانی اشرف السادات - یک داستان کوتاه واقعی


یک داستان کوتاه از دختری که بدنیا آمد و وصله وا نهاد !
یک چند دهه پیش در شبی چنان زلال ، نطفه دختری بسته میشود بنام اشرف السادات . شب به روشنایی میگراید و دخترک جان میگیرد؛ در اندرون زنیکه دو تا بچه معلول در آستینش هست .  و آرام آرام و روز بروز و ساعت به ساعت  به هستی واردتر میشود .  نه ماه آزگار توان میخواهد تا یک زن وجودش را بگذارد و نَفَسش را گاهی حبس کند و گاهی فشار خونش آنقدر بالا بیاید که زندگی رو بفروشد بر لذت اون شب ! دخترک بیرون میآید از دنیای اندرونی  . و اینبارنیزانسانی بدون پاهای درست . مادر همهً احساسش را برای نگه داشتنش تقویت میکند و پدر زار میماند . آخر این سومین نفر خانواده است که معلول بدنیا آمده است  . طبق عادت مسلمانی سرش را رو به آسمان میکند  و میگوید : خدایا شکرت ! اهل بیت برای ورود دختری به دنیای واقعی جمع میشوند . عموها . دایی ها . عمه ها . خاله ها . و بعضاً همسایه های نزدیک . با لبی پر از تبریک میآیند و دلی پر از آه خداحافظی میکنن . اشرف السادات به دنیا می آید و نفس میکشد . اشرف السادات کسیست که ؛ نگاه میکند . میخندد . گریه هم میکند . تازه مادرش احتمال میدهد اشرف شاید تا رشد اولیه را رد بکند آدمی درست و حسابی بشود . و بتواند راه برود  ولی همه میدانند که اشرف السادات فلج است و امید مادر توهمی بیش نیست . برای حرکتش امکانی نیست . اشرف السادات زاده شبی موهوم است .


 و اما اشرف السادات ، دارد بزرگ میشود . خواهرش را میبیند که او هم فلج است و برادرش که او نیز فلج است . و خانواده ای شش نفره  که تنها سه تن میتوانند راه بروند . پدر, مادر و خواهری بنام عارف السادات . این عارفه آخرین فرزندیست که سالم بدنیا آمده .   روزها میگذزند . همه چیز بزرگ میشوند . حکومت ها عوض میشوند . علم تغییر هوییت میدهد . انشتین نظریه اش معنی پیدا میکند . شاه میرود و ... . اما اشرف السادات قصه همچنان زنده و سر حال است و خواهرش اعظم  السادات را که خواهر بزرگش میباشد ؛ دوست دارد . مصطفی را هم که برادرش هست دوست دارد .

زندگی در درون اتاق ادامه مییابد . یکروز ؛ ده روز؛ یکماه ؛ ده ماه ؛ یکسال ؛ ده سال ؛ و چهل و هفت سال میگذرد . اکنون چهل هفت سال است که مادر بیچاره زجر میکشد وقتی یاد اون شبهای جوانی می افتد با خودش چیزی میگویدکه تنها برای خودش میگوید وکسی متوجه حرفش نمیشود. چه زجرآور است این زندگی ! بخصوص اگر همراه با فقر نیز باشد . اشرف و اعظم و مصطفی هر کدام با سه سال فاصله بدنیا آمده بودند . درست نه سال پیش خواهر بزرگ اشرف السادات در سن چهل و هفت سالگی از دنیا رفت . دختریکه با روحیه ای بالا گلدوزی میکرد ؛ خیاطی ؛ مطالعه ؛ و اکثرا بعنوان حسابدار خانه به پدر پیرش کمک میکرد . بعد از مردن اعظم زجری دیگر گونه برمادر و خانه حکمفرما میشود . پدر پیرتر میشود مصطفی عصبی تر و اشرف غمگین تر .


سه سال نیز میگذرد . مردم هنوز زیاد خبر ندارند که در خانه ای در همین نزدیکیها چه میگذرد . مردم هنوز دارند در کلک زدنشان به هم گوی سبقت میگیرند . مردم هنوز به حرف بزرگترها گوش میکنند که و چه ... همه نمازخوان شده اند . اما در وسط نمازشان نیز فکرشان جای دیگر است . مردم شاید خالی شده اند . مردم فکرشان جای دیگر است شاید . شاید هم هنگ کرده اند. مثل خوده من . بگذریم !


الان مصطفی چهل و هفت ساله شده . درست مثل خواهربزرگش مریض میشود و درست با همان درد از دنیا رخت بر میبندد . آخ باز اشرف ؛ باز پدر ؛ باز ؛ گریه ؛ باز مادر و بازهم مادر . اینبار اشرف تنها میماند و تنهاتر بر ریه خود فشار می آورد تا نفسش روانتر باشد . همهً سالها  تا یادم هست روزهای تاسوعا خانواده اشرف ناهار احسان میدادند آنهم مرغ پلو با زعفرانیکه نمیدانم از کجا میآوردند که وقتی هنگام ظهر تاسوعا زنگ خانه مان بصدا میآمد بوی زعفران احسان خانه اشرف از پشت در خانه مشامت را آرامش میداد. و من از کودکی برای خوردن احسانی آنها حتی برای دیدن دسته جات نیز نمیرفتم تا مبادا ناهار احسانی اشرف السادات از دستمان برود . عجیب بود برام و هنوزم عجیب هست .


داشتم میگفتم . وقتی مصطفی رفت پدر آرام آرام آب میشد . و مادر دیگر بدون عصا نمیتوانست از جایش بلند شود . جای شکرش باقی بود که عارفه سرپا بود و کار میکرد و به اشرف خیلی میرسید . اشرف عقلی سلیم داشت و اهل مطالعه هم بود . و یادمه در دوران کودکی که با مادرم به خانه آنها میرفتم آنقدر مهربان بود و آنقدر حرف حساب میزد که گاهی یادم میرفت این دختر نمیتواند از جایش بلند شود راه برود ؛ بدود  ؛ برود آن سر باغ . بپرد از سر جوب ؛ نفرتی داشت شدید از پله !


علم پیشرفت کرده و لی هنوز برای اشرف السادات دوایی پیدا نشده . هی اخبارهای گوناگون را جویاست تا شاید خودش برای دردش مرهمی یابد . آخر این دختر اراده اش هم والا بود . آخ اگر دیگران نیز این اراده را دشتند چه اتفاقی می افتاد .  اشرف الان چهل و هفت سالشه . هیچ از یادش نرفته که برادر و خواهرش درست در چنین سنی از دنیا رفته اند . ولی خودش را نمیباخت . احساس میکرد دیگران بیشتر از سایر مواقع خودشان را با او مهربان میکنند . احساس میکرد حتی عارفه چندین ماهی خیلی بیشتر از قبل بهش میرسد . دیگران نیز بیشتر از هر سال پیشش می آمدند . حتی پسر خاله جبار را که پنج شش ساله که ندیده بود برای دیدن اشرف از کاشان آمده بود. اشرف همه اینها را میفهمید .


عید سال هشتاد و چهار که شروع شد . بر عکس همه عیدها دیدوبازدیدها معمولا بخاطر عیادت اشرف بود ! و بر عکس سالهای پیش تعداد مبارک گویان دو برابر از عید سال قبل شده بود . عارفه توانسته بود ماشینی بخرد و گاه گاهی اشرف را بیرون از خانه ببرد . یکروز که اشرف را داخل ماشین دیدم بسیار لاغر بود و استخوانی . و روی صندلی ماشین گم شده بود .  خواستم سلامی بدهم و احوالی ازش بپرسم  ولی رویم نشد . آخر او مرا سالهای بسیاری بود که ندیده بود شاید سی سال پیش یا بیشتر !  نمیدانم وقتی اشرف شهر را میدید چه احساسی بهش دست میداد و احیانا  از این همه آدم و اینهمه ماشین و اینهمه بوق خوشش نمی آمد چرا که اشرف به کنج اتاقک خود عادت کرده بود .



اوایل اردیبهشت اشرف ؛ دردهای ناشناخته ای را در وجود نحیفش احساس میکند . پدر نگران میشود و مادر مضطرب و خواهر نیز دلمرده تر . درد دارد ریشه اش را در وجود اشرف رشد میدهد . عارفه احساس درد اشرف را میفهمد . دست بکار میشود . و سریعا اشرف را به بیمارستان منتقل میکند . دکترا هیچ امیدی به خانواده اشرف نمیدهند . چشمان اشرف بر روی تخت بیمارستان به سقف اتاق دوخته شده است . هیچ غذا نمیخورد . به سالهای گذشته فکر میکند . به اعظم السادات ؛ مصطفی ؛ به عمری که گذرانده بود و گذرانده بود ! گوشهایش یک مقدار شنواییش کم شده بود   . صدای دکتر را میشنید ولی نمیفهمید که چه میگویند . چشمانش را دور اتاق بیمارستان میگرداند . دکتر و عارفه و دایی ها عمه ها و خاله ها همه دورش حلقه زده اند . مثل همانروز که برای تبریک زاد روزش آمده بودند ! پدر را نمیبیند و مادر را نیز نمی یابد . با دست اشاره ای به عارفه میکند و گویا نگران پدرش و مادرش است . حرکت دستش آنقدر کند است که هیچ کس متوجه نگرانی اشرف نمیشود .


ساعاتی بعد نفسی از اشرف دیگر نمی آید باز. از اتاق اشرف صدای  گریه می آید . ظهر که از سر کار برمیگشتم ؛ جنب و جوشی را در خانه اشرف احساس کردم . رفت آمدهای مشکوک ! درِ خانه بسته بود و نمیشد از کسی چیزی پرسید . دل نگران شدم . به یکی از فامیلهایش زنگ زدم . خبری غیر از این نداد  . اشرف مٌرد ! و اشرف مٌرد !


 چه زندگانیی ! چه کشکی ! چه دوغی ! چهل و هفت سال زجر کشیدن و بزرگ شدن و دیدن و نتوانستن ! روحش شاد. نمیدانم من، که اشرف به بهشت خواهد رفت تا آب خنکی باشد برای زخمهاییکه از نشستن روی زمین بر بدنش وارد شده بود یا نه ؟ من نمیدانم هدف از آفرینش اشرف ها ؛ مصطفی ها ؛ اعظم ها چیست ؟ من نمیدانم فلسفه آمدن مش محمد کور که مرا پسر خواهرش مینامد تا پول بیشتری از من بگیرد چیست ؟


 من نمیدانم هنر آنهائیکه دم از نجات انسان میزنند و همین انسان را خرج امیالشان میکنند چیست ؟ من هیچ نمیدانم و هنوز هیچ نمیفهم . من هنوز آنور خیالم را نفروخته ام

 این داستان واقعی غمگنانه کوتاه را زمانی در وبلاگ " باغ من " گذاشته بودم . باغ من به خار گروید !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۵ ، ۰۰:۵۳
یک اهری