یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

عاشق در نهایت

به تنهایی و رسوایی محکوم است 

این را تاریخ می گوید .

صادق اهری سال94


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۳:۲۳
یک اهری
از به یاد آوری های صفحه فیس بوک ام

احساس میکنم بزرگ شده ام و شایدم خیلی گنده! بدم میاد از اینهمه طول و تفصیل دادن و طول و تفصیل گرفتن " به " و " از " زندگی بزرگوارانه .

دلم میخواد برگردم به دوران کودکی و یا حداقلش دوران نوجوانی ام . میخوام دنیام همون دنیای ...کوچیکی باشه که فقط بدرد بازی کردن میخوره ... خیلی دلتنگ ِ صفا و شادی اون روزام . خیلی ...

دوست دارم از نو و یا از ربع گذشته ی زندگی ام شروع کنم . نمیشه نه ؟ نمیتونم ؟ ... 
مگر این خوان ِ مصلحت و نعمت! ( بر انسان ِ سلطان ِ سترگِ بر روی زمین و دست در خمیر مانده ی بحران زده ی مفلوک ِ مجبور ِ به زندگانی نزار و نحیفِ رنگ و رو باخته ی حماقت آمیخته ی دردآلوده و ستم کش ِ همیشه برده ی روح و جسم ِ محصور ِ در قالب ِ بظاهر غالب ِ اغلب سراپا تقصیرش! ) گسترانیده نشده هنوز ؟

:: تصاویر مربوط به سالهای 55-56-57 می باشد
تصاویر تکی در ادامه مطلب


منزل پدری / پاییز 55

حیاط ورزشگاه تربیت بدنی (باشگاه تختی امروز) اهر - ساعت ورزش - سالتحصیلی 56- 1355 - معلم ورزش آقای نیک آذر بود
از راست : محمدرضا فرهنگ دوست - من (قد و قواره رو :) ) و نعمت معتقدی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۸
یک اهری


سفاهت ِ دنیا را همین بس که انسانی جان ِ انسان دیگری گیرد و به آن مفتخر باشد .




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ آبان ۹۵ ، ۱۰:۱۲
یک اهری

بچۀ شیرین سخنیست . یه پا برا خودش مَرده . ازش پفک (قاقا) خاستم . بی هیچ چشمداشتی و صادقانه از آنچه داشت برایم (حتا یک دانه پفک قلقلی) دریغ نکرد . منم فیلمشو گرفتم خب :) 

این فیلم شهریور 95 گرفته شده است .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ آبان ۹۵ ، ۱۲:۰۳
یک اهری

عکسی از طبیعت زیبای اهر ِ ارسباران - آذربایجان

از بایگانی فیسبوک ام به تاریخ نوامبر 2014



منبع :
 فوتوگالری سعید عباسی
یک اهری و اتفاقات ساده, صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۲۳:۲۷
یک اهری
با اجازۀ بزرگترا ! این چرکنویس که مربوط میشود به ۱۳۹۲ آبان ۶, را بدون تصحیح و با تمامی  قلم خوردگی هایش منتشر کردم !

صبح یک روز پاییزی راه افتاده ام که بروم سرِکارم . 

از داخل حیاط که وارد کوچه میشوم می بینم یکی از هم محله ای هامان که پیرمرد سرایدارِ بازنشستۀ یکی از ادارات است و کمرش آنقدر خم شده که وقتی راه میرود بالا تنه اش به موازات زمین ِ زیر پایش قرار میگیرد ، دارد دوروبر تیر چراغ برق دنبال چیزی میگردد .

بر وفق ادب نزدیکش میشوم و بعد از سلام و احواپرسی از ازش میپرسم چیزی گم کرده اید همسایه ؟

سرِ پُر از سفید مویِ شانه نکشیده اش را به طرف من برگردانده جواب سلامم را میدهد و میگوید دنبال گردو میگردم .

- گردو ؟!

او با لبخند ملیح اما خجالت زده اش که از چهره چروکیده صورت اش نمایان بود  جوابم میدهد که کلاغها سر صبح گردوها را از درخت گردو می چینند و بالای تیر چراغ برق می برند تا آنرا زیر پایشان نگه داشته ، با منقار شان بشکنند و هستۀ آنرا بخورند که گاهی وقتا گردو از زیر پایشان قِل میخورد و زمین می افتد ...

- خُب


کلاغها بخاطر ترسی که از ما آدمها دارند هرگز پایین نمی آیند تا اونا رو بردارند ... من هم هر روز صبح دور و بر تیر چراغ برق های محل میام و گردو جَم می کنم  ... همۀ فصلهای خدا رزق و روزی مخصوص خودشان را دارند ... این یکی روزی مخصوص اوایل فصل پاییزه ... حاج خانوم گردو را دوس دارد ... نان تازه میگیرم و با پنیر و گردو صبحانه میخوریم ... 

همانطوریکه با من حرف میزد هر از چند گاهی بی اختیار چشمان ِ تاریخ گذرانده اش را روی زمین دنبال یافتن گردو می چرخاند و میگفت آخه میدونی چیه گردوی تازه قیمتش بالای بیس هزار تومنه ... بیست هزار تومن خیلیه ... حداقل برای من یکی خیلیه ... از پس مخارج اینروزا نمیشه بر آمد ... هزار جور بدبختی احاطه مون کرده ... مهین دانشگاهش پول میخاد ... مهسا دم بخته و جهیزیه لازم داره ... محمود هم که بسلامتی اگه از خدمت سربازی برگرده هم کار میخاد و هم زن و زندگی ... و هزار تا درد بی درمون دیگه داریم و ...

سر صبحی از صحبتهای همسایه حالم گرفته میشود ... خداحافظی کرده و راه میوفتم ... سر کوچه که میرسم می بینم چند تا گردو هم در اطراف آخرین تیر چراغ برق روی زمین افتاده ... خم میشوم و دو سه تا گردو رو از زمین برداشته به طرف همسایه مون میبرم ... میگویم  "قونشی" (همسایه) اونجا هم یه چن تایی گردو پیدا کردم ...

گردوها رو باخوشحالی ازم میگیرد و جلوی من آنها را میشمارد ... یازده تا شده بود . تشکری میکند و رو به من کرده میگوید . خلق الناس نمی فهمند که خدا روزی رسان است ... اضافه میکند : بهترین و توپُرترین گردوها رو کلاغها میشناسند و آنها را می چینند ... می دانستی ؟ 

و باز ادامه میدهد : « کُور قووشونکون آللآه یووادا یئتیرر» ( روزی پرندۀ کور را خدا در لانه اش می رساند) و با رضایت خاطر رو بمن کرده و میگوید : خوبه . برا امروزمان کافیست ...

گردوها را درون جیب کت اش میگذارد ...

از من دور میشود و دستی روی جیب کُت اش کشیده و راهی نانوایی سر کوچه میشود و من هم راهی محل کارم ...

درست سر کوچه صدای قارقار کلاغ می شنوم . سر بلند کرده و به تنها کلاغی که در بالای آخرین تیر چراغ برق محله مان نشسته نگاه میکنم . احساس میکنم در قبال خیانتی که نسبت به روزی او روا کرده ام دارد چیزهایی را غرولند میکند . نگاهش از اون بالا به من خیلی جدی و خشن است ...

همسایه دور شده بود ... کوچه خلوت و سرد بود ... برای چند لحظه چشمان من به نگاه غریبانۀ کلاغ ِ مغبون ، که باد پرهای تن اش را بشدت تکان میداد گره خورده و قفل شد ... هر دو بدون حرکت به هم زُل زده بودیم ... سعی می کردم فحش هایش را نشنوم و یا ناشنیده بگیرم

بی اختیار سرم را پایین انداختم . چشمانم احساس بدی کرد . به سیاهی رفت ... لحظه ای ایستادم ... نفس عمیقی کشیدم ... و بخاطر اینکه خودم را سرزنش نکنم زیر لب و خطاب به کلاغ گفتم پیرمرد مگه کمتر از تو لازمش بود ؟ 

مگه اون کلاغه ! 

همون زاغکی که قالب پنیری رو دیده بود " به دهن بر نگرفت و زود نپرید ؟"  زود پرید دیگه . زود پرید ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۵ ، ۰۴:۲۷
یک اهری

...

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

که حدیثش همه جا در در و دیوار بماند

به تماشاگه زلفش دل حافظ روزی

شد که بازآید و جاوید گرفتار بماند

عکس قدیمی از بابام و خاهربزرگه ام - حدود سال 1338 خورشیدی

زنده یاد حاج حسن آقا پدرم و ناهید خانوم خاهر بزرگم - حدود سال 1338 خورشیدی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۵ ، ۰۹:۳۲
یک اهری

از یاد آوری های صفحۀ فیس بوکم !


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۳:۵۰
یک اهری

یادگاری از یادآوریهای فیس بوک ام در چن سال پیش در همچی روزایی

توضیح اینکه عکسها را بعدن اضافه کردم با توضیحات اش بر روی عکس

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آصف اینو میخاست من رنگش رو نپسندیدم :)

نوامبر 1, 2013

آقا!

 جلفا چه جلفایی . چه سری چه دُمی عجب پایی

پنج شنبه بعداز ظهر راه افتادیم طرف شهرستان جلفا
جایتان واقعن خالی
(ها) شب را خابیدیم یه جایی !
صبح جمعه رفتیم تماشای ماشینا
پایین و بالای صد هزار دولاری
آقا چه ماشین هایی
آلمانی ، فرانسوی و آمریکایی
و به همچنین ایتالیایی
عجیب و عجب رویایی
با یه دوربین از شارژ باطری خالی
نشد عکس بگیرم حتا یکی دو تایی
ظاهرن پسرم آصف با دوربین رفیق اش
عکس گرفته یه چن تایی
اونها با قطار آمدند و ما باماشین خودمان
اگر بلوتوث رفیق آصف کار کند خدایی
در پست بعد میگذارم عکسها را به یادگاری

پ ن : بخودآ آقا این منظومه از خودمه . تازه ، بالبداهه هم سروده شده است بجان شما



ظاهرن اینو از نمایشگاه آورده بودند بیرون تا هوایی بخورد




موتورسیکلت هم بود
ببخشین این آقاهۀ داخل عکس نامحرم بود کله ش رو بریدیم
آقا! شماره تیلفونو یادداش کن شاید بدرت بخوره روزی
فقط موندم شیشه ماشین عقب این ماشینو چجوری میشورن :)
اینو باید سینه خیز شوارشد . کف ماشین بدلیل ارتفاع کم اش مال جاده های مالرو ساخته شده :)
این یکی ماشین دیگه خیلی عصبانیه ظاهرن
تقدیم به دوس داران ماشینای دو در و دوپورته  :)
اینم از عقب اش :)
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۲:۵۱
یک اهری

امروز در شهر ما برف روی گُل نشست !
فیلم کوتاه و دست کاری نشده  از بارش اولین برف ِ سال 1395 در روز پنجم آبانماه در اهر - بهمراه شعری برفی از پروین اعتصامی
برف آمده شبانه
رو پشت بام خانه
برف آمده رو گلها
رو حوض باغچه ی ما
زمین سفید هوا سرد
ببین که برف چه ها کرد
رو جاده ها نشسته
رو مسجد و گلدسته
برف قاصد بهاره 

عکسها اینجا 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۱۱:۵۹
یک اهری