یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

شبنم کریستالی !

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۳۰ ب.ظ

مانده به نصف شب پنجشنبه ، بارانی اش را برمیدارد و روی کولش می اندازد . پاهایش را روی برفها میگذارد و خشاخش شکستن برف ِ توامان با یخ ِ زیر پایش را از لابلای ماهیچه های پای خود که به بالا تنه اش رسوخ میکنند را احساس میکند . راه افتاده است ، تنها نیست ، "گذار" از خودش نیز همراهش آمده است . نمی خواهد که حس غریبی چونان رَمِ آهوی گریزپا از یک حادثه مغبون و تلخ بر وجودش مستتر شود . دوست دارد وداعی دوستانه ، شیرین کامشان کند . هم خودش را و هم فرار و گذار از خود را .

 راه افتاده است . میرود تا ته شهر . همانجا که هر محله و برزنش صدها مهاجر از روستاهای اطرف دارد و آخر اسامیشان معمولن به آباد ختم میشود . مثل احمد آباد ، نور آباد ، بهرام آباد ، حجت آباد و ..... ناکجا آباد !. در آخرین این آباد نامها ،  به زیر طاق پنجره رو به کوچه کاهگلی نیمه روشنی از نور یک فانوس رسیده و کز میکند . مقداری مکث میکند. نگاهی به پنجره کوچک زهوار در رفته با آن شیشه های چرکین و لکه دارش می اندازد . اما مسحور نمیشود . کوچه خاموش است . قدم از قدم میگسلد و مقداری از این آباد و آبادی ها دور میشود تا به ته باغی پر از آنهمه خواب و رویای بهار برسد . میرسد و باز می ایستد . مقداری نیز میتواند جلوتر برود و پیشرفت کند تا ته باغ را بهتر ملموس شود . خود را میجنباند و گویی اینبار نه از ولع رسیدن به مقصد که از ترس وحوش ، محتاطانه چند قدمی جلوتر میبرد و دوباره باز می ایستد . درختان ته باغ بیشتر از آن دیگران در مقابل سرما مقاومت میکنند . اینرا میداند یعنی میبند و از نزدیک حس میکند .


در آن سرمای جانگداز نصف شب دستش را توی جیب بارانی اش فرو میکندبی اختیار به دنبال سیگاری که به مَکد . مثل کودکی که نادانسته پستان مادرش را مَک میزند تا زنده بماند . کبریت میزند و صورتش در زیر نور آتش کبریت ، غروب نارنجی خفته در آغوش شب را میماند .

 خم میشود و زانو بر زمین یخی مینهد در این شب یخ آگین . دستانش به دستکشی آلوده نیست . برهنه اند و لخت. برفها را با انگشتان نحیفش کناری میزند و چاله ای میسازد .دنبال خاطره هایش میگردد . بارانی اش بیشتر از سه جیب ندارد دو جیب در بیرون و یک جیب در اندرون . میداند که خاطره هایش در جیب بغل قرار دارند چرا که این جیب نسبتی به قرابت دارد با دل و قلبش .

 آنها را از سرمای ملایم جیب اش جدا میکند همچون جدایی جنین کودکی دق مرگ شده در شکم مادری که فکر میکرد رو به زاست و کودکی به دنیا خواهد آورد به میمنتی که چنان نمینمود  .

 اکنون همه خاطرات شیرین و تلخ اش در مشتش قرار دارند . آنها مچاله شده اند و او بیشتر مچاله میکندشان تا در چاله ایکه برای دفنشان آماده کرده ، راحتتر و بهتر جای پذیرند  .

 بعد از تدفین ، برفهارا دوباره بر روی نعششان میریزد . دیگر اکنون خاطراتش راحت امشب خواهند خوابید . آسوده و بی دغدغه از هر عصیان ناخواسته ، بلورین و یا مات ، سبز از نوع رویای یک کاهو یا نارنجی رنگ از نوع رویای فروخفته هویجی در نیمۀ نیم فشرده زمین.

 زانو از زمین میکند ، بلند میشود و چشم به اطراف میگرداند و جز تاریکی و سفیدی متناقض زمین و برف و مقداری هم کدورت آسمان چیزی پدیدار نیست و یا حتا نمودی دیگر هم اگر بوده باشد او قدرت تشخیص و دیدنش را ندارد هیچ . راه می افتد با دفتریکه تنها جلد رنگ و رو رفته و کهنه و بی روحش را همراه دارد بدون هیچ و هیچ ورقی متصل به آن .

اما کدام راه ؟ کدام سو ؟ به کدامین جهت از قبله آمال ؟ دنیا که یک سوق ندارد . چهار جهت اصلی دارد با هزاران جهات فرعی و نیازموده

به خانه رسیده است . هنوز از زیر پایش صدای شکستن یخ می آید . اما اینبار احساس شنیدنش را از دست داده است . یخ حوض را می شکند . دستانش سرد است اما قلبش  بد جوری می تپد و داغ کرده است . حتا آب حوض یخزده هم پاسخگوی صدای تالاپ تولوپ وار آسیاب های قدیمی درون قلبش نیست .

 با خود زمزمه میکند، حیف که بارانی ام جواب این حال و هوایم  را ندارد بدهد. یا نمیتواند که بدهد . چون بارانی ام تنها برای تاب و تحمل باران است . سرما و سوز از سنخ گداختن است گرچه در مسیری متضاد .

اینروزها تنها مهمانش فقط برف است و یخ  . اینرا البته شبگرد محله اش بیشتر و بهتر از هر کس و حتا خود او متوجه است و درکش میکند با آن چکمه های رزینی بالا آمده تا زیر زانوان کم توانش و دستکشی که گاهی در نیم سانتی مانده به نُک بعضی از انگشتانش پاره شده است و هوا میکشد ، هوا که نه ، شاید سرمای شب را میمکد چونان مرد گرسنه ایکه در رسیدن به اوج التذاذ جسمانی اش حتا حاضر است گاهی بر سینه هر زن رهگذر بدریخت و بدترکیبی نیز لیسی زند و ریسی به دندان گیرد .

 طفلکی شبگرد و بیچاره انگشتانش . حتمن ، جوراب پاهایش نیز که مکتومند و محصور ِ همان چکمه های رزینی ، حال و روز بهتری از دستکشهایش نبایدداشته باشد . و شال گردنی پشمی با ریشه هایی یکی در میان ریخته و قدیمی و کلاهی رنگ و رو رفته و تا خرخره کشیده شده اش و سوتش که باید ارزان قیمت باشد و وقتی میخواهد در آن بدمد توپک داخلش گاهی مابین حلقه آمدورفتش صدهابار گیرکند و از نفس اش بیاندازد .

   راه افتاده است . و اینبار بسوی خانه اش که لامپهایش از فرط تنهایی و آمیختن روزمره با دود سیگارش کم سویند و مقداری افسرده و خسته مینمایند .
با خود چنین اندیشه میکند که اگر شب از نیمه بگذرد و من بیدار نباشم . شبگرد ِ محله ، با سوت و چوب دستی اش که از جنس درخت گردوست و چکمه و دستکش سوراخ سرمه ای رنگ کاموایی اش که بیدار خواهند ماند تا به برف ، که فرودش آغاز رنجش است لعن و نفرین بفرستند .

در اتاق نمور و بو گرفته اش خود را بسوی بستریکه روزهای روز هرگز باز و یا بسته نشده اند و همیشه داخل اتاق ویلان بوده اند و بوی ترشیده پنیر شتر عشایر را گرفته اند کشانده شده است .

سیگاری دوباره میگیراند و همچنانکه دنبال نعلبکی آغشته در نیکوتین و خاکستر سیگارش میگردد خود را وارسته از خاطره هایش مییابد و تنها دغدغه اش این میشود که امشب تنها این زوزه گرگها هستند که میتوانند آهنگ شبگرد را طوری دیگر رقم زنند . و کسی نتواند به برف ، لعنتی بفرستد.

چشم میبندد و لحظه ای بعد سوزش شدید بین دوانگشتش که سیگار را بغل کرده بودند اورا از همآغوشی خاطره هایش !؟ باز میدارد .  

    

این داستان کوتاه را در سال 1387 نوشته بودم . به رسم امانت داری! «حتا از آنزمان ِ خودم» بدون هیچ گونه دستکاری اینجا به یادگار می آورم . باشد که نوش آید . آبان نودوپنج -

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۸/۱۶
یک اهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی