یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روزنوشت» ثبت شده است

هوا داشت تاریک میشد و من از سرکارم برمیگشتم خونه  که دیدم  راننده تاکسی تلفنی که اتفاقن مردی میانسال و موقر می نمود  داخل ماشین پرایدش منتظر چهار خانم مسافرش است تا سوار شوند . دو نفر از این خانمها ظاهری تحصیلکرده با کیف درسی! در دست و کتاب در بغل بودند به همراه احتمالن مادراشون که چادر شبی بر سر داشتند . 
دیدم دختر همسایه یه کوچه پایین ترمون که به بدرقه دوستانش آمده بود با فاصله حدود ده متری به دوستاش میگفت یکی تون بشینین جلو . چرا هر چارتاتون عقب میشینن . جا نمیشین که . معذب میشین اینجوری ... 

یکی از دخترا که آخرتر از همه بزور خودش رو داشت توی ماشین میچپوند ! گفت : نه بابا جا میشیم . تو برو خونه نغمه جون . خیلی زحمت دادیم . نگران نباش! تا خونه راهی نیس که  . اینجوری راحت تره ! و هر چار نفر در صندلی عقبی ماشین پراید خود را بنحوی خنده آور در بغل و آغوش هم جادادند ... طفلکی راننده تاکسی که خود را در سایۀ اتهام  به جرم هرزگی و نامردی و بی غیرتی و درنده خویی میدید نگاهی معصومانه به من کرد و با خنده ای تلخ و بی صدا همچنانکه سرش را تکان میداد به زیر انداخت و به آرامی دنده کشید ...
هیچ چی دیگه .
همه راه افتادند رفتند خونه ها شون !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۰۳:۱۳
یک اهری
اجبارن گذرم به بیمارستان روانی افتاد برای عیادت بیمار مهربانی . زنی که با زنجیر به تختش قفل شده بود را هم از نزدیک دیدم . ظاهرش آرام نشان میداد اما میگفتند دیوانۀ زنجیریست . بعضی از آنها در سالن تیمارستان راه میرفتند و با خود حرف میزدند . بعضی ها ادای دیگران را در میاوردند میمون و یا طوطی وار . بعضی ها ازت فقط سیگار میخواستند یا بیسکویت و یا ساندیس به جای زندگی . اما بعضی دیگر از همینها ازهمنوعان خود بدجوری میترسیدند به"زمانیکه " که دیوانۀ زنجیری ِ پشت میله های آهنی مانده ؛ داد میزد "زنجیری سگ نیست مرا رهایم کنید " . همگی دور میشدند و وقتی یکی دیگر از آزادیان ! جلو می آمد و با متانت ِ آمیخته به خُلی! که از قیافه اش ریزش میکرد میگفت : اینها احمق اند آقا ، با من سخن بگو . در این هنگام چند تایی از مجنونین از دور، دست جلوی دهانشان گذاشته و به آرامی می خندیدند.
چهارشنبه ۲۵ نوامبر ۲۰۰۹
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۹۵ ، ۱۱:۱۲
یک اهری