یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۴۳ مطلب با موضوع «اجتماعی ، ادبی ، داستان کوتاه» ثبت شده است

 

آدم ، همیشه بخاطر نقطه ضعف هایش تو دردسر می افتد.
مگسها باید چیزهای چسبناک را خیلی دوست داشته باشند ، 

شب پره ها شعله را 

و آدمها عشق را ...

 هربر لوپوریه / ترجمه احمد شاملو



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۰:۵۲
یک اهری

اولین فرش سنگی جهان در میدان ایپک تبریز(منصور سابق) اجرا شد.
طرح این فرش سنگی از طرح یکی از فرش های تاریخی و نفیس تبریز با طرح باغی که مربوط به قرن ۱۱ ه.ش بوده و در موزه فرش ایران نگهداری می شود ،اقتباس شده است. ابعاد فرش ۴۲ متر در ۲۹ متر می باشد که با ۵۰۰ هزار قطعه ۵ سانتیمتر در ۵ سانتیمتر و در ۱۲ رنگ ساخته شده است .
...
لازم به توضیح است : مهندس بهروز احمدی طراح فرش سنگی بزرگ چهارراه منصور(پروزه ایپک) قبل از این که افتتاح طرح بی نظیرش را ببیند، درگذشت. بهروز احمدی صبح روز چهارشنبه ۱۵ شهریور ماه، در سن ۶۶ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت.... روانش رها دراوج خوبیها شاد باد


دی ۱۳۹۱

نوامبر 16, 2014 · در فیس بوک گذاشته بودم  · 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۰
یک اهری

از فرط بیکاری نشسته ام در یک طلافروشی که خانم پا به سن گذاشته ای وارد شده و بعد از سلام به فروشنده میگوید آقا مورفین دارین ؟
طلافروش هاج و واج مانده میپرسد ، چی چی خانم ؟
زن : مورفین
طلافروش : با حالت گرفته و عصبانی و با این فکر که شاید همکارانش باهاش شوخی کرده باشند از خانمه میپرسه کی شما رو اینجا راهنمایی کرده؟
زن : هیش کی
طلافروش به طرف درب مغازه میرود تا آنرا ببندد و به پلیس زنگ بزند با این ذهنیت که شاید کسی قصد و غرضی داشته باشد و مواد مخدری چیزی را داخل مغازه جا دهد و ....
وقتی داشت کلید در را می چرخاند تا قفلش کند با صدای بلند گفت : حالا زنگ میزنم به پلیس 110 تا ببینیم کی مورفین فروشه
زن : چرا پلیس ؟ تو رو حضرت عباس . مگه من چی گفتم ؟ دزدی کردم مگه؟
طلا فروش : تو ازمن مواد مخدر میخای ؟ حالا معلوم میشه . صبر کن
«طلافروش برمیگرده پشت پیشخان»
زن : گرفتن یک مدال برا نوه ام اگر ایرادی داره زنگ بزن . اصن زنگ بزن به رئیس پلیس کل کشور ! منکه خلافی نکرده ام . مگه من چی خاستم ازتان
زن : مَوات چی چیه اصلن . منکه نمیفهمم
طلا فروش : مورفین مگه مواد نیس ؟ تو چرا ازم اینو خاستی
زن : نه بابا ! بجان عزیزت من مدال میخام برا نوه ام . از این مدال کوچیکها که به شکل ماهی یه

من متوجه جریان شده و از خانومه میپرسم منظورت دولفینه حاج خانم ؟!
زن : آره آره خُب همون . و رو به طلافروش کرده و میگه آره ، آره ... همون مولفینی که این آقا گفتند .


دوم مهر نود و دو


بازآورده شده از وبلاگ قدیم ام :
http://sadeqahari.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۷
یک اهری


وقتی همه درها را
 به روی خودت بسته ببینی
دلت ،
 هوس بالا رفتن از دیوار می کند



۱ خرداد ۱۳۹۲

یک اهری و اتفاقات ساده    صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ خرداد ۹۲ ، ۰۰:۱۲
یک اهری
اول تر گفته باشم : چیزیم نیست به علی ... تب دارم مقداری ... اونم میگذردخُب . به دل نگیرید زیاد 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رویا بود من بودم
رویا با من تنها بود
فکر آمد 
لامصب !
رویا در رفت 
من موندم
:: این شعر فوق العاده نو! و تر و تازه ، چکیده یک اتفاق و داستان واقعی و کوتاهیست که در دست ساخت و سازه و دارد رشته به رشته در حالت تحریر غوطه میخورد !( بعله هم که یه بقال سر کوچه هم میتواند شاعر و یا نویسنده باشد .
من مگه چِمه؟ ) ... در زیر زیربنای داستان هم بدون پر و بال دادن به جزئیات و فرعیات اش میآید تا چه به حاصل در آید بعدن .
وقت ناهار است ... کسی خانه نیست ... منم و رویا ... با هم گپ میزنیم ... میخندیم ... میرقصیم 
وقت ناهار است ... رویا ناهار نمیخورد ... او دوست دارد باهم بگیم و بخندیم و برقصیم ... من اما گرسنه ام شده است 
رویا بلند میشود و سفره را میآورد ... چیزی بجز دو نان جو در داخلش نیست 
رویا تنها چیزیکه از یخچال پیدا میکند که لای نان بتوان گذاشت پنیر است 
رویا کاردی را هم از داخل کابینت میآورد 
لمیده ام به بالش ... تلویزیون را تماشا میکنم و نمیکنم ... 
رویا خودش را نزدیکم کرده است ... صدا و گرمی نفسهامان در هم آمیخته میشود ... خودم را جم و جور میکنم ... 
با خود ""فکر میکنم وقتی زندگی میتواند با نان جو یی و تیکه ای پنیر در گذار و گذر باشد ما را چه باک از زندگی کردن !""
رویا فکرم را میخاند ... ناراحت و ملتهب میشود از اینکه من دارم فکر میکنم ... بلند میشود و راه میافتد ... پاهایش از زمین کنده میشوند ... اوج میگیرد و بسوی آسمان پرواز میکند ... رویا فکر کردن را دوست ندارد ... رویا فکر کردن را هوویی برای خود میداند ... فکرم بریده میشود ... رویا رفته است و من تنها مانده ام بی رویا ...
نان و پنیر را میخورم تا دوباره به سرکارم برگردم
"حیف که فکر آدمی رویاهایش را و رویاهایش فکر آدمی را ازش میگیرد"
تصویر واقعیست و از ناهار امروزم که نان جو با پنیر بود است 
پ ن : اینها را بتندی و بدون روتوش ! اینجا میگذارم و نمیدانم چرا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۴۵
یک اهری
خاب ِ شتر در روباه !
خاب دیدم سرچارراهی! آقا معلم دوره ابتدایی مون منو صدا کرد جلوی تخته سیاه ! و  ازم پرسید : بگو ببینم ضرب المثل « سگِ زرد برادر ِ شغاله » یعنی چی ؟ توی خواب داشتم فکر میکردم که … یهویی مَمَرضا مثل همیشه و از روی خودشیرینی از جاش بلند شد و گفت : آقا اجازه ؟ من میتونم بگم ؟ آقا معلم برگشت و با نوعی لبخند ِتوام با رضایت گفت : آفرین مَمَد بگو . مَمَررضا مِن و مِنی کرد و همانطور که انگشت اجازه اش به طرف آسمون و بالا بود گفت: آقا ، آقا یعنی «همشون سروته یه کرباسن » . معلممون آفرینی را به مَمَررضا نثار کرد و همانطور که بطرفم میومد با خشم به سرم داد زد « تو کی میخای آدم بشی اهری »

آقا معلم گوشمان را بد جوری می پیچاند تو خواب … همینطور که آخ و وآخم بلند شده بود با جیغ پُر دردی گفتم آقا بجون شما من دس به آب داشتم آقا . آقا ،برا همین نتونستم جواب بدم … آقا یه سوال دیگه بپرسین حتمن جواب میدم … آقا تو رو جون بچه تون یه سوال دیگه ای بپرسین جواب میدم .
 همه بچه ها رو که درون گود! نمیدیدم زده بودن زیر خنده و قاه قاه میخندیدن . از خداخواسته آقاهه دلش به رحم اومد و گوشم رو ول کرد و بلافاصله با عصبانیت مخصوص به خودش و با قیافه و لحنی بسیار جدی تر از قبل گفت باشه . و ادامه داد ، بگو ببینم معنی این رباعی حافظ چیه

جزنقش تو در نظر نیامد ما را
جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ارچه خوشآمد همه را درعهدت
حقا که به چشم در نیامد ما را

این یکی رو دیگه اصلن نه میدونستم و نه فهم ناقصم قد میداد تا معنی کنم . با این حال انگشت اجازه ام را بالا بردم و همچنانکه از درد ِ این یکی گوشم، اون یکی دستم روی گوش ِ ناکشیده! بود گفتم  آقا … آقا … آقا یعنی … آقا یعنی منظورش اینه که …
آقاهه بطرف من خیز برداشت . و طوریکه صورتش از غضب سرخ ِ سرخ و رگهای گردنش وَر پریده بودند ، لگدی بطرفم حواله کرد که اتفاقن و از بد روزگار خورد به مقداری پایین تر از شیکم صاب مرده م . و تا اومدم خودم رو بکشم کنار ، تا دومین لگد ِ پرتابی! بهم اصابت نکنه که کله م خورد به تیر چراغ برق سر چارراه …
بدجوری از خواب پریدم و تازه متوجه شدم که میز نقشه کشی « بنده زاده » که قبل از خواب فاصله بسیار و سنجیده ای ازش داشتم ، از طرف یکی از گوشه های تیزش (شرقی و یا غربی و احیانن شمالی اش یادم نمونده) افتاده روی حول و حوش شکمم و کله شریف رفته زیر صندلی آن!

 وقتی با درد و ناله سرم را که بد جوری هم گیج میرفت از زیر صندلی بیرون کشیدم تا میز نقشه! رو به کناری هُل بدم و از جام بلند شم ، متوجه شدم « آقا زاده » خودشو سراسیمه و نگران بالاسرم رسوند و با عجله ازم پرسید ، نقشه هام طوریشون که نشدن . شدن ؟ …

۲۲ بهمن ۱۳۸۷
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۸۷ ، ۰۱:۵۹
یک اهری

 

بر بالش غیظ ابروهایت
آفتاب غروب میکند
و بر وجد گونه های صورتی ات
مهتاب روشنی میپذیرد
غروب و روشنی را
که هر دو نا مطابق اند
پیراهن یوسف
و اندکی مانده به زلیخا .
چقدر راه ٬ پیش رو داریم ؟
شیرین و اندکی مانده به بیستون
فرهاد را هنوز کسی نچشیده است
و هنوز به بوسه ای امیدوار است این مرد نازنین
مجنون اما ٬ جنس دیگری دارد .


صادق اهری۱۳۸۵/۱۲/۲۱

باز آوری شده از وبلاگ قدیمی ام با کمی دستکاری

 http://sadeqahari.blogspot.com/2008/08/12.html

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۸۵ ، ۱۲:۲۳
یک اهری
پارسال دمدمای عید بود حدودن همین موقع ها که آصف دو ماهی قرمز خریده بود .  پارسال دمدمای عید بود حدودن همین موقع ها که آصف دو ماهی قرمز خریده بود . از تحویل سال چند روزی گذشته بود که یکی از ماهیها مرد . در عزای اولی بودیم که دومی هم به حال نزار داخل تنگ پرسه میزد برا خودش . از ترس اینکه تلفات به دو فروند نرسد جریان را با ماهی فروش محله مان در میان گذاشتم ...
فرمودند : بخاطر اینکه دومی هم تلف نشود آنرا در جای خنک نگهدارین ... هوا کم کم رو به گرمی
داشت میرفت که بنا به سفارشات دیگر دوستان ماهی را در یخچال گذاشتیم که اگر ایشان هم قصد آن دنیا کرده باشد جلوی چشممان نمیرد بهتر .
چند ماهی مانده به عید و حدودن نزدیک یکسال از اون ماجرا گذشته بود که هنوز خان ماهی زنده بود و چندین بار اهل و عیال به تکاتک و هر کدام گاهن به گاهی خان ماهی را بیرون می آوردیم که هوایی بخورد . تا اینکه یخچالمان از کار افتاد و برای تعمیرش اهل فن آوردیم . ایشان تا داشتند لوازم و وسایل خود را آماده کرده زمین میگذاشتند منزلبانو با کارگر خانه داشتند محتویات یخچال رو خالی میکردند که چشمم به تنگ ماهی یی افتاد که چند ماه پیش توی یخچال گذاشته بودیم ... سرتان را به درد نیاورم که الغرض، خان ماهی ما بعد از چند ماه زنده مانده بود و قبراق ...
تعمیر که تمام شد ایشان را به داخل یخچال رهنمون ساختیم ... یکروز نگذشته بود که خبر رسید هرچی توی یخچال گذاشتیم یخ زده از سرما ! سریع سر یخچال رفتم یادم افتاده بود که ماهی قصه ما اون تو مونده و احتمالن ایشون هم این دنیای فانی را بنوع یخزده گی وداع کرده باشند ... تنگ را که از یخچال در آوردم دیدم سطح آب داخل تنگ را یک لایه ظریفی از یخ فرا گرفته ... دلمان هُری ریزش کرد ! دیواره های بیرونی تنگ هم برفگیر شده بودند و اندرون آن دیده نمیشد . فوری با دستم یخ سطح آب تنگ رو برداشتم ... و دیدم که ، نه بابا ، خان ماهی ما از اون بیدها نیس که به این بادها بلرزه . ماهی زنده مانده بود . آنرا روی اُپن آشپزخانه گذاشتیم تا حالش جا بیاید . من سراغ کارهای خودم رفتم که تازه بعد از نیم ساعتی یادم افتاد که عکسی از ایشون در اون حال یخین ! گونه نگرفتم تا خدمت شما عرضه نمایم . دوربین دم دست نبود . اجبارن با دوربین موبایل چند عکس از ایشون رو گرفتیم . گرچه یخ داخل تنگ و بیرونش آب شده بودند و تنها کمی از یخها و برفکها قابل مشاهد بود . با این حال در مقابل خنده کارگر خونه که ما را ورانداز میکرد تلَق تلَق عکس گرفتیم که عینن و بدون دخل و تصرف در این پایین مشاهده میفرماین .
کارم که تموم شد . دستی به خان ماهی تکاندم و ناخاسته گفتم : قربون بازوهات که زنده موندی ...
ماهی چون چنین شنید آفتاب بالانسی زد داخل آب . من و کارگر خانه و منزلبانو هم کِر و کِر میخندیدیم از روزی که به ما خوش گذشته بود . راستی ما برا اولین بار بود توی زندگانی چندین ساله مان که توانسته بودیم ماهی قرمز عید پارسال را برا عید امسال نگهداریم .
پ ن :این مطلب را سر کارم نوشتم و چون وقت تنگ بود آنرا بی ویرایش همینجا وا مینهم و به همان خاطر دوس دارم شما هر غلطی :) را که من کردم  :) (منظور غلط املایی و انشایی بود ) به دیده اغماض تماشا کرده و به بزرگی خود ببخشاید .

نوشته شده در85/09/29
یک اهری و اتفاقات ساده      صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۸۵ ، ۱۸:۱۲
یک اهری
طرح : محمود معراجی
دارم ترم آخر میفهمی رو میخونم در انگلستان و یا در آمریکا و یا در جزایر اسکاندیناوی . سن ام اما مطابق است با جوانی شما ٬ گاهی فهمیده لگد میزنم و گاهی نفهمیده لقد میخورم. تاریخم٬  به زن ماه جبینی میرسد  اندر « روس » یا « به آنکه تاریخ را نخوانده پشت سر گذاشت». «صادق چوبک »  وقتی از اَنتر و لوطی اش ٬ تفاسیری گفت ٬ لوطی یی مرده را مانستم ٬ و همچنین اَنتَری دل نگران . «خیمه شب بازی» اش عالی بود ٬ مستدل از عدل ٬ اسب شدم و در گیر لجنزار ماندم ٬ بی درشکه و نََفَسِ تازان٬ ولی بی زبان و بی بدیل ! اسب را میستایم که چقدر به
«عدل» نزدیک است و همه چیزمان چقدر به خیمه شب بازی صادق چوبک مانسته و مقارن و متقارن  است .
این اسب چش شده بود ؟ هیچ چی ! افتاده بود توی جوب . یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت : من دومبشو میگیرم و شما هر کدومتون یه پاشو بگیرین و یهو از زمین بلندش میکنیم . یک آقاییکه کیف قهوه ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت : مگر میشود حیوان رو اینطوری بیرون آورد ؟ شماها باید چند نفر بشین و «تمام هیکل» بلندش کنید و بذاریدش پیاده رو .
یکی از تماشاچی ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت : این زبون بسته دیگه واسه صاحب اش پول نمیشه باید با یه گلوله کلک اش رو کند . ….
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ آذر ۸۵ ، ۰۳:۴۲
یک اهری
یک گزارش ناشیانه
یادی از وبلاگ قدیم ام با مقداری این ور و اونورش 
جمعه، 24 مهر، 1383
 اسمش مش خلیله. توی شهرمون همه اونو میشناسن.مشدی خلیل خودش میگه که اگه به من کیلومتر شمار وصل میکردند شاید۱۰۰۰ بار دور دنیا را با پای پیاده گشته بودم. میگه تا یادمه از نوجوانی از صبح تا شب همش راه رفتم وروزنامه فروختم……من که بچه بودم مش خلیلو میدیدم که با صدای نصفه گرفته اش داد میزد حَبر حَبر حَبر کیهان ……….. فلان چیز فلان طور شده یا زلزله٬ طبس را با خاک یکسان کرده  و یا…. البته خودش سواد نداره و روزنامه فروشهای مرکز  یک خبر تازه رو بهش میگفتن و مش خلیل برای فروختن بیشتر روزنامه ٬ اون خبر تازه رو تکرار میکرد . خودش میگه ۸۰ و چند سالشه و هنوزم که هنوزه داره همینطور راه میره و روزنامه میفروشه اونم تو سن ۸۰ واندی سالگی . پای پیاده هر روز صبح و عصر دنبال سی چهل خواننده روزنامه اش
میگرده . و دنبال روزی! ایشون که نباید بدانند اما معنی و مفهوم آژیرشان این باید باشه که
روزی هر روزه از گردون گرفتن مفت نیست        میدهد روزی و لیک از عمر روزی میبرد
صداش پیر شده ٬ خودشم که دارین میبینین . ۲-۳ ماه پیش یه موتوریه بهش میزنه و دستش میشکنه اون دو سه ماه استراحتو نمیگم که چطوری گذرانده؟؟! کسیکه یک عمر ! همش راه رفته و راه رفته و برای روزی اش ! صبح تا شب کار کرده حالا باید تو خونه بخوابه ٬ بیمه نبوده ٬ بیمه اش هم نکردن ! او مجبور است هنوز هم کار کند . امشب دنبالش گشتم . هوا پاییزی و بارانی بود . عصر توی بازار پیداش کردم . گفتم میخوام عکستو بگیرم گفت: میخوای تو تلویزیون نشونم بدی ؟ گفتم  نه ولی یه جایی عکستو میذارم که همه ببینن . مکثی کرد و رضا داد . آخه من چطوری میتونستم وبلاگ و یا اینترنت رو براش توضیح بدم گفت: باشه و شروع کرد به گفتن حَبر حَبر حَبر    » موسوی  نمیخواد  رییس جمهور  بشه» منم عکسشو انداختم .
حتما شما هم دوروورتون مثل  مش خلیل زیاد دارین اگه میشه از فردا بیشتر بهش دقت کنین ! راستی تا یادم نرفته بهتون بگم : موقعی که عکسشو انداختم یه جوری که من نفهمم به بغل دستیش گفت اینم مارو گرفته ها  عکسو یا تو تلویزیون میبینن یا تو آلبوم عکس
بناگوش : این عکس مربوط به سه سال پیش است ٬ عکس الانش رو ندارم / خیلی فرتوت شده و مقداری با فراموشی همکاری میکند ! هی از من و همسایه ام  میپرسد » مجله خانواده » شما رو دادم ؟ » جام جم » امین رو دادم ؟ پولشو گرفتم ؟ فعلن اما کیهان نمیفروشد .
 ترمیم : امروز در کمین نشستم تا از مش خلیل عکس تازه ای بگیرم . آمد و گرفتمش ! اینم عکس «خلیل نیوز». چارشنبه ۲۴ آبان ۸۵ عصر بازار اهر ( + )


خنده اش اما
با چین و چروکهای صورتش
معنی دیگری از زندگی میدهد
نمی دهد؟


حکیم عمر خیام میفرماید :

ایدل غم این جهان فرسوده مخور

بیهوده نئی ٬ غمان بیهوده مخور

چون بوده گذشت و نیست نابوده پدید

خوش باش ٬ غم بوده و نا بوده نخور

رنگ دُگمه های کُتَش با تو سخن میگویند  .


مشد خلیل نامی روزنامه دوره گرد اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۸۵ ، ۰۰:۰۱
یک اهری