یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۴۳ مطلب با موضوع «اجتماعی ، ادبی ، داستان کوتاه» ثبت شده است

برای بزرگنمایی تصوبر روی آن کلیک کنید 
تا یادمه بیش از ده دوازده سال پیش اونموقع که اوایل دوران تولد و نونهالی فیس بوک بود و فیلتر نبود میخاستم فرم پروفایلم رو در آنجا پر کنم که یکی از عناوین  بدین مضمون بود که اگر مطلبی بعنوان مطلب مهم و یا یه همچی چیزی در نظر دارید میتوانید در قسمت « معرفی خود » بنویسید تا در صفحه تان بعنوان شناسه ثبت شود  . خاطرم نیس چرا من این جمله رو که هنوزم در آنجا بقوت خود باقیست نوشتم

" هیچ چیزی را هیچ آدمی! صاحب نخاهد ماند "

اتفاقن امروز دنبال نمیدونم  دنبال چی چی توی
اینترنت میگشتم که این  غزل صائب تبریزی رو دیدم . 


یک اهری و اتفاقات ساده     صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۵ ، ۰۴:۲۴
یک اهری
ترا به جان عزیزانتان، ترا به حضرت عباس! که خیلی بهش قائلید اینقدر دروغ تحویلمان ندهید . قرار بود جاده اهر تبریز که الان قتلگاه معروفی شده و از زمان شاه برای اتوبان کشی اش برنامه ریزی شده بوده چند ده سال پیش به اتمام برسد که هنوز نرسیده و تبدیل به سلاخ خانه انسانی شده است . قرار بود ده سال پیش  طبق فرمایشات نابجای (دروغ نه!) مسئولین هتلی در اهر احداث شود که کلنگش زده شده بود که اشتباهن گویا بر فرق کله مردم مظلوم  این دیار فرود آمد نه برای احداث آن! و هنور هم خبری ازش نیس. ده سال پیش بر اساس قول دولتمردان و مجلس نشینان نوشته بودم که : « کلنگ‌زنی نخستین هتل شهرستان اهر » ...
« به جون خودم ! ماهم پیشرفت خواهیم کرد »  منبعد با عشیره و نبیره و

همشیره و مابقی اقوام میتوانید تشریف بیاورید اهر و در هتل  سه ستاره اش تا میتوانید بخور بخواب فرموده و گاهی هم به  اطراف و اکنافش محض گردشگری بروید مثلن همین "قلعه بابک خرمدین" که شهره خاص و عام است . یا آبهای معدنی که هم گرمش را داریم و هم یخ یخ اش را مثلن آبگرم موتاللیخ ( متعلق ) یا "قَینَرجه " و یا سرعین که دوساعتی با ما فاصله ندارد . یا اگر اهل کوه و دامنه اید میتوانید بروید به کوه قوشا داغ (اِی وَر شِی وَر ) یا گئچی قران (بز کش) قلعه "قهقهه " " آوارسین "یا کوه سبلان و ... یا اگر هم اهل جنگلید و سبزی و درخت و حیات وحش و یا مستند سازید ! تشریف بیاورید و بروید جنگلهای بکر و حفاظت شده ارسباران که هم قوچ و آهو داره و هم خرس آنهم از نوع ارسبارانی اش ! یا چرا دور بروید همین جنگلهای "فندقلو " مگر چه اش است در آنجا تا میتوانید فندق تناول کنید مفت و مسلم ! آقا سد هم داریم "سد ستارخان اهر"٬ میتوانید ماهیگیری کنید ولی متاسفانه قایق توش نیانداختند یعنی نه اینکه نیانداخته باشند نه٬ بخاطر اینکه اسراف و تبذیر نشود اینکارو نکرده اند یعنی مردم میروند و سوار قایق میشوند و پول خرج میکنند و به اقتصاد خانواده آسیب میرسد . اطرافش هم درختکاری نشده چیزی هم برای تناول آنجا پیدا نمیکنید که بخرید پس لطفن اگر قصد سفر به سد زیبای ستارخان را دارید مقداری خرت و پرت برای خوردن باخود همراه ببرید . آثار باستانی هم داریم فَت و فراوون . ضمنن دومین معدن مس ایران یعنی" مس سونگون "هم نزدیکهای هتله میتونید استخراج مس و طلایش را نیز از نزدیک ملاحظه کنید البته اینش بماند که استخراجاتش را میبرند کرمان چونکه فعلن اینجا کارخونه اش را نداریم . 

  مَخلَص اینکه خیلی خوشحال شدیم که شهر ما هم هتل دارشد ولی چیزی قلقلکم میدهد و آن اینکه همانطور که در تصویر مشاهده میکنید کلنگ در هواست ! نه اینکه خدای ناکرده کلنگ زده نشده نه خیر  ولی میترسم عمرمان کفاف زیارت پشت بام این هتل را ندهد ! مثل جاده اهر به تبریز یا بر عکس اش . یادش بخیر ما که بچه بودیم کلنگش را زده بودند زمان شاه سابق و فعلن که ما رو ریش سفید حساب میکنند هنور این جاده تموم نشده . پس لطفن جامه دانهایتان را سرجایش محفوظ نگه دارید و قصد و فکر مسافرت به اینجا را از مخیله محترم و یا محترمه تان بیرون پرتاب کنید که کار اگر تمام شد حتمن خبرتان میدهم صد البت فعلن درب کلبه حقیرانه خودم برای دوستان باز و آماده پذیرائیست .
خداییش این "کلنگ زنی" روز جمعه ای خیلی بهمون حال داد  . مجبورمون کرد کلنگ از خونه ابَوی بیاوریم و آنرا دست تنها فرزند ذکورمان بدهیم و عکس بیاندازیم و آپلودش کنیم و مطلبی چاق کنیم و بگذاریم وبلاگمان و ناهارمان هم سرد شود و از کاروبارمون بیوفتیم .    25 خرداد 1386

مرتبط با موضوع جاده اهر تبریز: 

یک اهری و اتفاقات ساده    صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۰۴:۰۷
یک اهری
داشتم عکسها رو توی کامپیوترم جابجا میکردم . یعنی سعی میکردم عکسهای مرتبط را در یک پوشه مخصوص به خودشان قرار دهم تا موقع جستجوی عکسی مجبور نباشم کل کامپیوترم را شخم بزنم ولی اتفاق عجیبی افتاد . اینکه این دو عکس درست همینجوری که در اینجا آورده ام بالا و پایین هم قرار گرفتند . از قضای روزگار هر دو عکس در یک روز و هر دو در شهر همدان گرفته شده است . شباهت این دو عکس برام غافلگیر کننده بود . هر دو خابیده به یک سو . و هر دو دستانشان همشکل هم قرار گرفته است  و هر دو توشۀ راهی در اطراف خود بهمراه دارند . خنده ام گرفت . احساس کردم تصویری از زیر خاکی خودم را میبینم . و برام موضوع با مزه ای شد سر صبح جمعه ای ... با خودم فک کردم همیشه جنس زیر خاکی از هر
نوعش که باشد گرانبهاتر از روی خاکی آن بوده و ارزش بیشتری داشته است . دروغم کجا بود آقا . آقا! شما خودتان بینی و بین اللهی حساب کنید خُب .

ارزش دلاری ِ! کیسه های نایلونی اطراف من رو با ظروف سفالی ِ گرانقیمت اطراف این زیر خاکی مرحوم ِ مغفور رو . بگذریم ... یکبار دیگر به عکس دقیق شوید تا به عرض بندگی ام برسید !
درهر حال ، بالا رفتیم دوغ بود . پایین اومدیم ماست بود . قصه هر دوی ما ، خندۀ صُراح بود !
پی نوشت : یادم آمد در اردیبهشت سال نودودو در وبلاگم چنین نوشته بودم : آدم باید خاکی باشه . زیر خاکی اش قیمت نداره اصلن .

یک اهری و اتفاقات ساده  صادق اهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۵ ، ۱۴:۲۳
یک اهری
محمود و کریم آقا ، نمونه ای از مردان غیور کشور خودمان را عشق است .
عصر امروز بطور اتفاقی ! چشم تو چشم  این گزارش از شبکه خبر شدم . آپلودش کردم گذاشتم اینجا . در حد همین .
محمود آقا دستفروشی که با داشتن معلولیت جسمی اجناس خود را بر روی ویلچر برای فروش حمل می کند و انگیزه اش برای دستفروشی را داشتن مسئولیت زندگی و دو کودک کوچکش عنوان می کند . و کریم آقا هم که ... داستانش گویاست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۵ ، ۲۰:۳۰
یک اهری
مهرانه  -  (انجمن خیریه مهرانه)
مهرانه تشکلی است غیردولتی، غیرسیاسی و غیرانتفاعی که با اتکا به فضل خداوند و مشارکت و حمایت مردم نیکوکار بر آن است تا با یاری نیروهای داوطلب مردمی امکان بهبودی بیماران مبتلا به سرطان را بیش از پیش فراهم نموده و از طریق ارتقاء کمّی و کیفی سلامت جسمی و روانی بیماران، روح امید به زندگی را در آنان ایجاد نماید.
بنا به گفته مدیران این انجمن کلیه بیماران در این کلینیک بصورت کاملن رایگان ویزیت و معالجه میشوند .

انجمن خیریه حمایت از بیماران سرطانی زنجان بیشتر شناخته
شده با عنوان مهرانه در شهریور ماه ۱۳۸۵ در زنجان تشکیل شد و در آذر همان سال فعالیت‌های خود را به صورت محلی شروع کرد. این انجمن خیریه با هدف حمایت از بیماران مبتلا به سرطان و یاری رساندن به آنان در جهت تأمین منابع لازم اعم از انسانی، مالی، تخصصی و تجهیز مراکز درمانی فعالیت می‌کند و بنیادی غیردولتی و غیرانتفاعی است. این انجمن پس آغاز به فعالیت توانست مرکز درمانی بیماران سرطانی در شمال‌غرب ایران را در شهر زنجان و در بخش انکولوژی بیمارستان ولیعصر ایجاد کند. هم اکنون بیش از ۱۷۰۰ بیمار سرطانی تحت پوشش حمایتی انجمن خیریه مهرانه قرار دارند. این انجمن خیریه، به شمارهٔ ۲۷۰ به ثبت رسیده است. همچنین در مهر ماه امسال کلنگ کلینیک تخصصی سرطان در زنجان به همت خیرین زنجانی و با پی گیری‌های مهرانه با حضور پروفسور ثبوتی به عنوان رئیس هیئت امناء مهرانه و سایر مسئولین و دست اندرکاران و خیرین زنجانی به زمین زده شد...
معرفی انجمن در ویکی فارما ... فیلمهای بیشتر جهت اطلاع از خدمات این انجمن را در آپارات ببینید .


یک اهری و اتفاقات ساده صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۵ ، ۲۲:۵۱
یک اهری

نمیدانم چرا امروز فیل ام زیادی یاد هندوستان کرد . هــــــوا نسبتن سرد بود بخاطر اولین برفی که دیروز برزمین نشسته بود . شال و کلاه کردم و رفتم پیشش . 

سلام کردم . 

به من خیره شد

حتا جواب سلامم را  هم نداد

حال و احوال کردم که باز چیزی نگفت

بی هیچ سخن دیگری وقتی نگاهم بیشتر به چشمانش خیره ماند به خنده چشمکی زد و گفت : بلند شو برو پسر جان! هوا سرده . سرما میخوری . اینورا هیچ خبری نیس . مواظب بچه ها باش . به زندگی ات برس . شاد و انسان زی ... نگران ما نباش گفتم که : اینورا هیچ خبری نیس ...

دستی به سر و سینه و صورت اش کشیدم به ناز . صورت سفید شده اش را بوسیدم . عجیب سرد و زُمخت و نامَرد بود سنگ ِ قبر بابام . 

...

در حالیکه از جایم برای وداعی دیگر بلند می شدم زیر لب گفتم بدرود تا درودی دیگر بابایی مهربانم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ آبان ۹۵ ، ۲۲:۴۱
یک اهری

پایت را روی پای من میگذاری

و فشارش میدهی 

این توی فرهنگ ما یعنی ،

مواظب حرف زدن خودت باش .

...

پام درد میگیرد 

و تو ،

احساس درد مرا

درک نمیکنی .

آبان 83

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۸
یک اهری

 

مــرا از زمین اخراج خواهند کرد  ،

« چشمهایت »

اگر دیر برسند .

صـادق اهـری

سال هزاروسیصدوهشتادوچند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۵ ، ۰۲:۳۳
یک اهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۵ ، ۲۲:۰۳
یک اهری

(این داستان مدتها پیش نوشته شده بود 87-9-25 . اینجا بدون هیچ ویرایش آوردم )

مقدمه :حکایتی واقعی از روایت دوستی که توانسته بود از روی خط سفید عابر پیاده به سلامتی عبور کند! ...
روی تختخوابم آنقدر وول میخورم و از دنده چپ به راست و از راست به چپم میچرخم تا این هشت ساعت مقرره خواب در یک روز و در یک بیست وچهار ساعت تمام شود . نمیدانم چرا آن شب بالش گل گلی فیروزه ای رنگم در جای خودش آرام و قرار نمیگرفت. احساس میکردم یا زیادی زیر گردن و کتفم فرو میرود و یا گاهی از هر دو گریزان شده و در حال فرار از زیر سرم و حتا فرو افتادن از تختخوابم هست.
چشمانم را میبستم و صدای ممتد خرناسه وار بخاری گازی توی مغزم مثل اسب رام نشده و ناآرام ، چهار نعل میتاخت و صدای سُمهایش سوهانی میشد تا اعصاب خورد شده ام بیشترخمیر شود . شب بود و من تازه داشتم فوران تب و لرز را در وجودم احساس میکردم . به این فکر میکردم که مراحل گذرای بین سخیف ماندن و لطیف زیستن و رهایی از ذلت باید همین تب ها و لرزهای تنم باشد .


سرم را در اون گرمای اتاق ، داخل پتویی که رویم کشیده بودم میبردم و تا لحظه ای دیگر از گرمای زیر آن احساس خفگی میکردم و ناچار دوباره سرم را به بیرون پتو میآوردم و در آن وضعیت بود که سرمای سوزناک اتاق را بر تمامی ریشه ها و پیازچه های موی سرم و بناگوشم که خیس عرق شده بودنداحساس میکردم . دقیقه ای نمیگذشت که لرز به سراغم میامد و من باز وجود لرزانم را زیر پتوی یزدبافت لعنتی فرو کرده و مدتی از لرز می اوفتادم اما تب امانم را می برید و دوباره عرق تمامی وجودم را غرق خود میساخت . یادم می آید که آن شب حدودای ساعت دو و نیم و ساعت چهار دوبار ملافه ام عوض شده بود و یکبار تمامی لباسهای خواب و زیرم از تنم در آورده شده بود .

داشتم در آن شب نفرت زده تجربه تلخ بیچاره گی های معتادهای وامانده در کوچه پس کوچه های شهر بزرگ را لمس میکردم . کسانیکه وقتی شروع میکردند و میکنند چیزی جز این در ذهنشان قدبرافراشته نمینماید که » من گریزی حال میکنم ، زیاد اهل اینکارا نیستم » . با خودم فکر میکردم نباید به خود اجازه داد که بر احوال اینان ایراد بگیریم که باید برایشان گریست ، حداقل در تنهایی خویش . کسانیکه گریزی حال میکنند و در آخر خط ناگزیر میشوند که روزی برای گریز از خفت هاشان پاها و دستانشان با طناب قطوری به تختی بسته شود تا ضجه زنند ، شیهه کشند ، گریه و التماس کنند ، تاشاید بتوانند تحمل آن گریز را با گریزی دگر گونه رقم زنند .
چقدر صبح دور از دسترس و دست نیافتنی بود آنشب . گاهیکه مقداری آرام میشدم دندانهایم را روی هم فشار میدادم و روی قولیکه به خودم داده بودم انگشتان دستانم را داخل دستم فرو می بردم و با اینکه خیس عرق بودند و داخل کف دستم لیز میخوردند اما آنقدر فشارشان میدادم تا به مشتی تبدیل شوند تا فشار اعتراضم را از طریق رگهای مرتبط به قلب و سپس به مغزم منتقل کنند تا آن پیچ پیچ لزج وار خاکستری رنگ دستوری چنین صادر کند که برای رسیدن به آرامش و یا شاید خوابی دست نیافتنی ، به دنده دیگرم چرخشی داشته باشم تا بتوانم باز اندکی به خوابیدن تفکری نمایم .

اینهمه ادامه داشت و تکرار بود و تکرار تا صدای اذان صبح مسجدی در دور ، باعث شد با تمامی اوهامی که در حال گذار بود احساس کنم که لب خنده ای میخواهد در منتها الیه گوشه راست لبم شکوفه ای زند ، وقتی میبیند که اینگونه لج بازانه و سرتق ، در مقابل دردم پایداری میکنم .

آرام آرام صبح از راه فرا میرسید و منکه خسته بودم از آنهمه بی خوابی و بیقراری و شب زنده داری اینگونه ، امیدوارتر چشمانم را از پشت پرده توری نفوذ میدادم به بیرون اطاقم که در حیاط به دنبال نوری سفید و حتا در نهایت کم سو ، ویا خاکستری رنگ و کدر بگردد تا نظاره گرش باشم . ولی هیچ نوری برای رها شدنم از شبی چنین زشت و ضمنن مهین ! نمی یافتم . تا لحظه ایکه صدای قارقار کلاغهای در حال پرواز را شنیدم و آنرا آمیزش دادم با روح و جسم خسته ولی امیدوار خودم . و چه آمیزش دلنشینی بود . مثل این بود که پسر بچه جوانی را بر سر سفره عقد معشوقه اش که روزگار مدیدی دست نیافتنی مینمود گذاشته باشند و عاقد کلمه آیا من وکیلم را برای سومین و آخرین بار از عروس نازش بپرسد و دل تو دل جوان نباشد تا زمانیکه عروس کلمه بله را برزبان آورد . آنوقت تازه شروع شوقی دیگر است از اول سطر و خواستن و آغاز کردن راهی بزرگ از برای ایده ای که میخواهی پایه ای استوار و محکم داشته باشد از برای فرداهایت .

نخوابیده بیدار شدم . خورشید برآمده بود وقتیکه من چُرتی مابین خود و بیقراری هایم زده بودم . احساس خستگی را تنها چشمهای سرخ رنگ سوزدار و پف کرده برایم القا میکردند . از تنم ناله ای بر نمیخواست . از جایم بلند میشوم ، بوی ترشیده عرق ِ تنم را زمانی بیشتر احساس کردم که بسوی دستشویی کوچک منزل راه افتاده بودم . لحظه ای درنگ نموده و» با » یا » بی » تفکری راهم را بسوی حمام خانه کج کردم . دوشی با آب ولرم گرفتم و مقداری احساس سبکی نمودم . وقتی از حمام بیرون آمدم قدمهایم زیاد یارای درست راه رفتن را نداشتند و اینرا من از عدم تعادلی که بین پاهایم برقرار میشد احساس میکردم . همچنانکه داشتم موهای سرم را با حوله قهوه ای رنگی که زمانی از بانه خریده بودم خشک میکردم بطرف آینه ایکه آینه بختمان نامیده میشد کشیده شدم . در مقابلش ایستادم و به اولین چیزیکه در تصویر صورتم دقیق شدم ، چشمان پف کرده و سرخ رنگ ِ گریخته از خوابی بود که برای دَراندن هیبت ِ توخالی آنهمه ندانم کاریهای دوران جوانی و نوجوانی ام تاوان پس داده بود آنشب .

خودم را سر میز صبحانه رسانده بودم . نان داغی را که پسرم خریده بود با مقداری پنیر لیقوان و با چاشنی مغز گردو قاطی کردم و لقمه ای را به زور در دهانم فرو کردم . لقمه در دهانم نمی چرخید و گویا قطره ای آب دهانی ، حتا برای تف کردن بر زشتخویی ها و زشت کاری ها در دهانم موجود نبود دریغ . کامم خشک شده بود و مزه گسی آلوده به نیکوتین ، زیر و روی زبانم به چرخ در آمده بود . لقمه را به کمک زبانم چندین بار لابلای دندانهایم گرداندم . نتیجه خوبی نداشت و احساس میکردم نان و مخلفات درونش را با چسبی آغشته اند . ناچار مقداری از چایی را که برایم ریخته شده بود و شکری بهش اضافه نشده بود وارد دهانم کردم تا کمکی باشد این لقمه گردشی کند و من آنرا فرو برم . بعد از مدتهای مدید این اولین صبحانه ای بود که داشتم میخوردم و دوست داشتم و میخواستم بخورم .

لباسهایم از گنجه ای که در اتاق پشتی قرار دارد بیرون آورده شده بودند . و اتو کشیده و آماده بر روی کاناپه مبلی که در اتاق پذیرایی مان بود نیمه آویزان بودند .
پاشنه کش کفشهایم از جنس نقره بود به رنگ سفید مات و یا خاکستری بسیار روشن و بشکل مجسمه دختری که پاهایش از زیر سینه هایش آغاز میشود و از همانجا شروع به باریک شدن میشود تا نُک انگشتانش ، که بتوانی فرو کنی مابین کفش از نوع نابوک قهوه ای رنگ مایل به سبز و بدون بند و پایی که میخواهد خود را داخل کفش ات پنهان کند تا آسیبی برایش نرسد .

راه می افتم . داخل ایوان میشوم . نسیم نسبتن خنک پائیزی با عشوه های مخصوص خودش صورتم را نوازش میکند . اولین جاییکه این خنکی را احساس میکند گونه و دماغ و نک گوشهایم از سمت بالا و پائین اش هست و مقداری پس کله ام که گویا به اندازه مطلوب خشک نشده است . دو پله تا حیاط فاصله است . آنها را طی میکنم . وارد کوچه میشوم . کوچه را میشناسم . از بچه گی در آن بازی کرده و با زمین خوردنهایم در آنجا بزرگ شده ام . آنموقع کوچه ای خاکی بود و خالی ! با رفت و آمدهای بسیار اندک مردمان بی شیله پیله آن دوره . ماشینی در کار نبود که کسی مراقبمان باشد . و وقتی من بدنبال توپ پلاستیکی که با یک شوتمان به سنگ و یا حتا ریزه سنگی بر خورد میکرد و بادش خالی میشد میدویدم جیغهای کودکانه و قهقه ها و هلهله های شادیمان همین فضای باستانی عمر کوتاه من را در این کوچه پر کرده و رقم میزد . و چقدر صفا و محبت های بی ریای کودکانه مان را بعد از بازی به همراه شلواری از جیبهایی خالی از نانی خشک و پنیر ، آغشته به گرد و خاک و اکثرن پاره شده از زانو ، و دستان کوچکی که گاهی زخمی میشدند ظهری به منزل میبردیم تا همه را سهیم شادی مان کنیم که داد و قال و اعتراض مادرم همیشه خدا به خاتمه پیشواز بازیهای کودکانه ام وصله میخورد تا ما روایت شیرین فتحمان را در کوچه به روزی دیگر موکول کنیم .

به خیابان میرسم . احساس میکنم توانسته ام . ته دلم مسرور و مملو از پیروزی ام . نفس ام با روزهای قبل بسیار توفیر دارد . راحتم و آسوده . دنبال خط کشی عابر پیاده برای عبور به آنور خیابانم . خطوط راه راه ساییده شده خیابان را میبینم . از پیاده رو قدم به خیابان میگذارم . دومین قدم را برنداشته فریادی گوشم را میخراشد . آهای … حواست کجاست . راننده تاکسی است . می ایستم . و همه حواسم را از خاطره شبی که آنچان برایم گذشته بود بر خطوط عابر پیاده ، پیاده میکنم .
ماشین رد شده است و من در پیاده روی آنور خیابان تنها به این فکر میکنم که بعد از این، حتا تزریق آمپولی را هرگز با استریل «الکل» نپذیرم !

صادق – 25/9/87
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۹
یک اهری