بخاطر یک اُردی بهشتی ِ هشتادوهفت
پنجشنبه, ۶ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ب.ظ
نمیدانم چرا امروز فیل ام زیادی یاد هندوستان کرد . هــــــوا نسبتن سرد بود بخاطر اولین برفی که دیروز برزمین نشسته بود . شال و کلاه کردم و رفتم پیشش .
سلام کردم .
به من خیره شد
حتا جواب سلامم را هم نداد
حال و احوال کردم که باز چیزی نگفت
بی هیچ سخن دیگری وقتی نگاهم بیشتر به چشمانش خیره ماند به خنده چشمکی زد و گفت : بلند شو برو پسر جان! هوا سرده . سرما میخوری . اینورا هیچ خبری نیس . مواظب بچه ها باش . به زندگی ات برس . شاد و انسان زی ... نگران ما نباش گفتم که : اینورا هیچ خبری نیس ...
دستی به سر و سینه و صورت اش کشیدم به ناز . صورت سفید شده اش را بوسیدم . عجیب سرد و زُمخت و نامَرد بود سنگ ِ قبر بابام .
...
در حالیکه از جایم برای وداعی دیگر بلند می شدم زیر لب گفتم بدرود تا درودی دیگر بابایی مهربانم
۹۵/۰۸/۰۶