یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده
 بعد از صبحانه لباس هایم را پوشیدم . همینکه خواستم از پلّه ها پایین بروم مادر با صدای بلند گفت:
- کتابخانه می خواهی بروی کارت عضویّتت یادت نرود.
تعجّب کردم.در این باره حرفی به مادر نزده بودم . با دهان باز برگشتم . یادم افتاد کارتم را فراموش کرده ام بردارم . کارت را برداشتم و از پلّه ها پایین رفتم . به مادر چیزی نگفتم.از خانه زدم بیرون.
با اشارۀ دستم تاکسی توقّف کرد.راننده با صدای گوشخراشی گفت :
- کتابخانه می خواهید بروید سوار شوید.
از تعجّب داشتم شاخ درمی آوردم .در را آهسته باز کردم و سوار شدم اما به آقای راننده چیزی نگفتم.
در کتابخانه مسئول جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود همینکه مرا دید خندید و گفت:
- خیلی خوش آمدید. لطفا کارت. کتاب دکتر ژیواگو را می خواهید. کمی صبر کنید الان برایتان می آورم .

با چشمان گشاده نگاهش کردم.کارتم را دادم .جرأت نداشتم سؤالی بکنم.از کجا فهمیده بود که من آمده ام همان کتاب را امانت بگیرم.
بعد از چند دقیقه کتاب در دست برگشت.در کارت بزرگ چیزهایی را یادداشت کردو  کتاب را به من داد.
 از کتابخانه بیرون آمدم.با خود گفتم نکند عقربهء ساعتها امروز برعکس می گردندو یا زمین جهت حرکتش عوض شده است.مثل آدمهای روانی کتاب در بغل پیاده به طرف پارک به راه افتادم.می خواستم کمی پیاده روی هم بکنم.روبروی تنها سینمای همیشه بستهء شهرمان یک دوست قدیمی داشت از کنارم می گذشت.به چهرهء همدیگر نگاهی کردیم . دست دادیم .بعد از سلام و علیک گفت:
- دارید پارک تشریف می برید . مزاحمتان نباشم.
با تعجّب به صورتش نگاه کردم و از او جدا شدم.برف شروع به باریدن کرده بود.دانه های سفید برف رقص کنان روی سر و صورتم می نشستند.
رهگذری از روبرو می آمد.نزدیکم که رسید توقّف کرد و از من پرسید:
- آقا ساعت چند است؟آه ببخشید نباید این سؤال را از شما می کردم.شما دیگر خیلی وقت است که ساعت همراه خودتان ندارید.
به راهم ادامه دادم .سر چهارراه پیرمردی روی چرخ دستی لبو می فروخت.از لبوهای زرد و سرخ بخار بلند می شد.با خودم گفتم بهتر است نیم کیلو لبو بخرم.نزدیک پیرمرد که رسیدم قاه قاه شروع به خندیدن کردوآهسته در گوشم گفت:
- چرا نیم کیلو؟بگذار یک کیلو برات بکشم.لبوهایم داغ و شیرین هستند.نگران نباش توی کیسه فریزر می گذارم.
پول یک کیلو لبو را پرداختم.کیسه فریزر در دست و کتاب در بغل بالاخره به پارک رسیدم.با خود گفتم کاش روزنامه آورده بودم تا روی نیمکت بگذارم و رویش بنشینم.مردی روزنامه در دست می گذشت. برگشت رو به من کرد و گفت:
- بله روزنامه با خودتان نیاورده اید.بگیرید.من خوانده امش. می توانید روی نیمکت بگذارید و رویش بنشینید.
با تعجّب روزنامه را گرفتم و از او تشکر کردم.
پسر و دختر جوانی داشتند پارک را ترک می کردند.دختر به پسر می گفت:
- درسته.همینطوره.عصر واقعا جدید.کار تمام شده است...!
روی نیمکت روی روزنامه نشسته بودم.برف آرام آرام می بارید.کلاغی بطور خنده داری قار قار می کرد. بلند شدم .راهی را انتخاب کردم که زودتر به خانه برسم. برف همچنان می بارید.
در را باز کرده از پلّه ها بالا رفتم.مادر داشت با خانمی صحبت می کرد.شنیدم که می گفت:
- همان ضرب المثل قدیمی:دل به دل راه دارد.حالا دیگر واقعا راه دارد...!
صدای خنده شان بلند شد. برگشتم. از پلّه ها سریع پایین می رفتم. اما گویی پلّه ها پایانی نداشتند. کتاب و کیسه فریزر را دور انداختم. همینطوری که از پلّه ها پایین می رفتم گرمم شده بود. یکی یکی لباسهایم را در می آوردم. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. پلّه ها تمامی نداشتند...
***
صدای مادر بیدارم کرد. نفس نفس می زدم.خواب عجیبی دیده بودم .بلند شدم.
بعد از خوردن صبحانه لباسهایم را پوشیدم . همینکه خواستم از پلّه ها پایین بروم مادر با صدای بلند گفت:
- کتابخانه می خواهی بروی کارت عضویّتت یادت نرود.
و من اصلا تعجّبی نکردم.
رانندۀ تاکسی، مسئول کتابخانه، دوست قدیمی ، رهگذر، پیرمرد لبوفروش، مرد روزنامه به دست و آن دختر و پسری که همین الان پارک را ترک کردند همان حرفها را زدند.
در پارک روی نیمکتی روی روزنامه نشسته ام .کیسۀ فریزر با یک کیلو لبو و کتاب دکتر ژیواگو همراهم هستند .برف آرام آرام می بارد.
کلاغی بطور خنده داری قار قار می کند .فقط من جرأت ندارم به خانه مان برگردم.
اما بی اختیار بلند می شوم تا راهی را انتخاب کنم که زودتر به خانه برسم . برف همچنان می بارد...!


پ ن : داود اهری را از دوران بچه گی میشناسم . بچه با معرفتیست هنوز و با مرام . با معرفت است ها ! مانده از این کلمۀ معرفت چه برداشتی در ذهنت باشد . دست به قلمش هم خوبست و دوست داشتنی . چند تایی از داستانهایش چاپ شده . و من از داستانهای کوتاهش به تعداد انگشت شماری را خانده بودم . امشب دنبال یه مطلبی در گوگل میگشتم که خوردم به این داستانش . خوشم آمد ازش . آوردمش اینجا تا بیشتر خانده شود . منم نخانده بودم . 
صادق اهری  یک اهری و اتفاقات ساده 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۵ ، ۰۲:۲۲
یک اهری


از به یادآوریهای فیس بوکم !
امروز دومین مرد خونه رو فرستاده بودم شناسنامه ام را از توی ماشینم که توی پارکینگ پلیس راه خابودندش بیاره ... مسئولش دیر اومده بوده ظاهرن ... توی این سرما و برف و یخبندون رفته این عکسو گرفته .
گذر دوره جوونی همینطوری به دلخوشی های کوچک وابسته س ... ! آدم خودش احساس نمیکنه و از عمق لذتی که می برد خبری ندارد تا آنکه آن روز برایش خاطره شود . بشود « روزی روزگاری و در دوره جوونی ...»
پ ن : چیز مهمی نبود و البته که بود .  « همراه نداشتن مدارک ماشین »... پ ن ن : اتفاقن درست درهمین امروز و دیروز و پریروز هم اهر برف زیادی بارید و شدیدن و بطور سریع و غیر منتظره هوا سرد و یخی شد  ...
پریروز که خان اوغلان آمده بود مرخصی برف میومد و دیروز
عصری که داشت می رفت  سر محل خدمت اش باز برف در حال باریدن بود .
اینم عکس گزارش هواشناسی از شهر ما جهت اثبات قضیه در این چند روز گذشته و آینده



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۵ ، ۱۱:۲۸
یک اهری
هندوانه دیمی اطراف شهرستان خاجه


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۸
یک اهری

شوربختانه و یا خوشبختانه شماره موبایل من با یکی از سرمایه داران مشهور منطقه تنها یک شماره پس و پیش تفاوت دارد . علاوه بر اینکه وقت و بی وقت و از شام تا بام گوشی ام زنگ میخورد و منم باید هی جواب بدهم که اشتباه گرفتین و بجای شماره فلان ، فلان شماره رو بگیرین امروز اس ام اسی را دریافت کردم که دلمان را کباب کرد (زنگ زدم به فرستنده تا بالاخره معلوم شد اشتباه لُپی شده و این پیامک مربوط به همون یاروست ) مدرکش را هم میگذارم مستندن اینجا ... ای تُف بر این سرمایه ای که چنین جم میآوری لامذهب برادر سرمایه خار ! نه ببخشین سرمایه دار
بدبختی این پولدار اینه که این مدرک اوفتاد دست کسیکه مشتری یه همچی چیزاست ذاتن تا در جایی مثل فیس بوک به صحن علنی ببرد !
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۹:۲۳
یک اهری
سرقفلی زمین مال کیست ؟ ... بعله همین زمین . همینی که آب دارد . همینی که آتش و باد  دارد . همه جور حیوان هم دارد . کوه و دشت و دمن دارد . آسمان دارد . خوب و بد دارد . غضب و عشق و قهر و مهر دارد . ما را هم با خودش به یدک می کشد .
 ها! ...... همین زمین متضاد بدشگون و دایره وارِ مفلوک ِ  بی سروته  را میگویم .

یک اهری و اتفاقات ساده   صادق اهری
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آذر ۹۵ ، ۰۱:۵۵
یک اهری

ویانا : یه مرد میتونه دروغ بگه ، دزدی کنه و حتی آدم بکشه
ولی تا وقتی که هنوز غرورش رو داره بازم مرده .
یه زن کافیه یه بار پاش بلغزه و اون وقته که دیگه یه فاحشه است .
باید خیلی برات آسون باشه که یه مرد باشی .

جانی گیتار- نیکلاس ری -1954


یک اهری و اتفاقات ساده    صادق اهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۵ ، ۲۳:۵۳
یک اهری
پیشنهاد یک بازی وبلاگی را بعد از سالها رکود در وبلاگستان فارسی ، دکتر علیرضا مجیدی در وبلاگ یک پزشک با عنوان " ۱۰۰ دلخوشی کوچک زندگی " شروع کرده و از دیگر وبلاگنویسان خاسته که « بیایید برای این بازی قانون‌های ساده‌ای بگذاریم متکلف ننویسید و خیلی خودمانی دلخوشی‌های خودتان را به اشتراک بگذارید ... » + . بنظرم بازی جالبیست و شاید وبلاگستان را حداقل کمی از این سکون و سکوتی که گرفتارش شده دربیاورد و از طرفی دیگر آشنایی بلاگرها با هم بخصوص وبلاگهای زنده ! را فراهم آورد . آخه دل کندن از وبلاگ مثل گرفتن نوزاد از شیر مادرش است هر چند شیرخشک خوشمزه تری هم بهش بدهند . در همین راستا منم با اینکه دسترسی به وبلاگ قدیمم که حدود 10 سال سابقه داشت ( در بلاگفا حذف شد! و در بلاگر پسوردش گم !)  ندارم  ولی تصمیم گرفتم در این بازی شرکت کنم . بنابراین با رعایت قاعده این بازی باید بیشتر از 30 دلخوشی کوچکی که منو بدون اینکه توجهم رو زیاد جلب کنه کیفورم میکنه را اینجا میاورم . باشد که روزگارتان و مان به خوشی و سلامتی بگذرد . در هر حال بقول سهراب سپهری : دلخوشی ها کم نیست : مثلن این خورشید ...

توجه کنید که مطالب بدون در نظر گرفتن اولویت یکی بر دیگری نوشته شده است و تعداد آن 46 بند است .
1 - فیش تلفن رو از توی حیاط پیدا بکنی و ببینی مبلغ اش بسیار بالاست . دقت بیشتر که بکنی ببینی مال شرکت مهندسی همجوار خانه شماست و گل از گلت بشکفه 
2 - درست را نخانده باشی و نوبت تو باشه که به سوال آقا معلم جواب بدی یهو صدای زنگ تفریح بیاد ( مربوط به خاطرات دوران کودکی ام )
3 - در یک صحنه خطرناک واقعی قرار بگیری آنجا که مرگ را بچشم خودت ببینی . بعد کسی باخنده جلو بیاد و با انگشتش دوربین رو نشونت بده « شما در مقابل دوربین مخفی قرار گرفته اید » 
4 - سنگریزه کوچکی تو کفشت باشه و هی با پات اینور و اونورش کنی تا اینکه برسی به یه جای دنجی که بتونی کفشتو در بیاری و سنگریزه رو از اون تو بندازی بیرون .
5 - بی ادبی نباشد ایشآللآه ! دراتوبوس بین راهی باشی و جیش داشته باشی تا سرحد خفگی و جایی رو پیدا نکنی برا رفع مظلمه و درست موقعیکه میخای اونهمه مسافر رو علاف کنی و بگی ماشین رو برات نگهدارند ببینی اتوبوس سرعتش رو کم کرده و شاگرد شوفره میگه نیم ساعت اینجا توقف میکنیم برا دستشویی و استراحت و نماز ...
6 - یه متنی نسبتن طولانی  رو در کامپیوترت بنویسی و با سرعت ذغالی اینترنت ات چند تا عکس هم آپلود کنی و به آخراش رسیده و نرسیده برقها قطع بشه . برقها که بیاد با عصبانیت و ناراحتی بری سروقتش که دوباره کاری کنی ولی ببینی همه مطالبت اتوماتیک وار در قسمت ادیتور «نگارش پست جدید» در وبلاگت  ذخیره شده  
7 - در فصل  تابستان شبی رو برا فرار از فرط  گرمای طاقت فرسا توی حیاط بزور خابیده باشی . و صوب کله سحر از خنکی هوا احساس کنی گوش و دماغت سردش شده . پتو رو بکشی تا کله ت و در هوای ملس ِ زیرش دوباره بخابی .
8 - بخای به آقای سبزی فروش محله پول بدی  دست کنی تو جیب عقبی شلوارت تا کیف پول رو در بیاری متوجه بشی یه کاغذ کوچولوی تاخورده و ریزه میزه از جیبت افتاد زمین . با کنجکاوی اونو باز کنی و ببینی  یوزر و  پسورد گمشده  وبلاگ قدیمی ات است .
9 - یکی از دلخوشیام در این عصر ارتباطات فوق صوت و نور اینه که آقا پستچی دوباره بیاد دم در و برا پدرم از عمویم از کربلا نامه سلامتی با یه دستخط بسیار زیبای مخصوص خودش  که در یک سطر و نیم و روی کاغذ سفید مایل به کاهی ِعراقی نوشته شده بیاره « سلام امیدوارم حالتان خوب باشد زیارت انجام میشود.دعاگوتان هستم .انشالله هفته آینده راه می افتیم ده روز دیگر آنجاییم.قربانی و موذن یادتان نرود از برای پیشوازی...فدوی برادت حاج محمدعلی-کربلای معلا » ( رویای بازگشت به دوران قدیم کم حالی نیس )
10 - بشینی فوتبال تماشا کنی و تخمه ات تمام بشود . در حین لاعلاجی و با امیدی ناامیدانه و بیخیال دستت رو بکنی داخل کیسه نایلونی تخمه و ببینی چند تاش اون گوشه موشه ها مونده و از همین چند تا هم اکثرش مغز تخمه س 
11 - دستبندی که خانمت خیلی بهش علاقه داره توی دربند خودتون گم بشه و خانوادگی برا پیداکردنش اونجا رو شخم بزنی و پیداش نکنی  بعد از یکسال وقتی آصف بره پشت بام که توپش رو بیاره دستبند رو پیدا کنی و متوجه بشی کار کلاغیه که باهام خصومت ِ دیرینه داره  . داستان راستانش اینهاش  
12 - منزلبانو سفارش خرید لوازم آشپزی وغذا  بده و تو وقت برا خریدش نکنی . گرسنه و مستاصل و ناامید بری خونه و توی حیاط بوی برنج ایرونی سرمستت کنه . ای جان ! قیمه پلو 
13 - مشتری بدحق حسابی که سه چار سال پولت رو نداده توی خیابون ببینی دست تو جیبش کنه و با خنده رویی و معذرت خاهی حسابش رو پس بده . آخه من یه وبلاگنویس بازاری ام
14 - تابستان امسال برا دیدن آصف باید میرفتیم همدان . نزدیکترین راه میانبرش از سلطانیه بود به کبودرآهنگ . حدود یکساعت بیشتر طول میکشید  اگه از تاکستان می رفتیم . جاده خلوت خلوت بود .کولر ماشین روشن بود . وسطای راه ماشینم ریپ زد . ترسیدم آخه گفته بودند تسمه تایمرش رو عوض کن که مکانیک گفته بود نگران نباش 5 هزارتاهم کار میکنه این تسمه . رفت و آمدی در کار نبود . موبایل هم خط نمیداد زنگ بزنم به امداد خودرو . یه ده دیقه ای که با خانمم کنار جاده نشستیم دیدم از دور یه ماشین نیسان میاد . با خودم گفتم حداقل اش تا یه آبادی ماشین رو بکسل که میتونه میکنه . حدود 500 متری مونده  نیسانه چراغ گردون بالای سقفش رو روشن کرد . امداد خودرو بود . یه امداد غیبی و ناباورانه . کلی کیفورمان شد  .
15 - مودم  ایراد پیدا کنه ببری تعمیر بگن فردا بیا ببر . ببری یه تعمیرکار دیگه ببینی بسته س . بیاری خونه وصل کنی به برق ببینی برق میدزده و سطح اتصال فیش برق با مودم ضعیفه . چوب کبریت بذاری لای این دوتا  که خوب متصل بشه ببینی کارت راه اوفتاد . بی دوا و درد سر
16 - توی جاده بنزین ماشینت رو به تمومی باشه ببینی تابلو زده پمپ بنزین 500 متر
17 - توی یه جای شلوغ مثلن ترمینال غرب بخای بری دستشویی ببینی کسی توی صف نیس
18 - اس ام اس بیاد که اعتراض شما نسبت به مبلغ ارزش افزوده مورد تائید کمیسون قرار گرفته است
19 - بری پیش یه دکتر متخصص قلب که بعد از آزمایش و اکو و عکس رنگی تیروئید و ... بهت بگه باید عمل بشی . از عمل باز بترسی بری پیش یه دکتر دیگه بگه چیزیت نیس با دارو خوب میشه . شک کنی باز نتیجه آزمایشاتت رو ببری پیش یه جراح  قلب دیگه اونارو ببینه بگه چیز مشکوکی نمیبینم ولی محض احتیاط دوباره مینویسم عکس بگیرند و آزمایش .... نتیجه را ببری پیش دکتر بگه برو راحت سرتو بذار رو بالش نرم و بگیر بخاب . 15 سال از این ماجرا گذشته من هنوزم مشکل قلبی احساس نمیکنم .
20 - نخای بری مسافرت و پیش بینی سازمان هواشناسی به دادت برسه
21 - دیر به فرودگاه برسی ببینی پروازت تاخیر داره
22 - دنبال یه آهنگ نوستالژیک زمین و زمان رو بهم بریزی نتونی پیداش کنی ولی توی تاکسی یهویی صداش از دستگاه پخش ماشین گوشنوازت بشه . آدم گلش از گلش میشکفه خب
23 - یک شب پاییزی و سرد بخابی و صبح بلند بشی ببینی تا زانو برف اومده و هنوز هم ادامه داره مثل همین امروز . مدهوش میشی از برای استراحت و خاب
24 - وقتی احساس میکنم  با وبلاگ و مخاطباش رو راست و راحتم .
25 - بتونی با وبلاگت یک مشکل اجتماعی یا مسئله خانوادگی و ... را رفع رجوع کنی . من یه بار این کارو کردم و موفقیت آمیز بود در رابطه با گرانی و کمبود داروی بیماران ام.اس
26 - وقتی پای صحبت جدی بچه کوچولویی که تازه داره حرف زدن رو یاد میگیره میشینم
27 - وقتی ببینی سر یه جریان بخصوصی دل مادر پیرت رو در حد تیم ملی! بدست آوردی
28 - به یه ندار واقعی کمک کنم .
29 - حیوان گرسنه و تشنه مانده در سرمای یخی شب زمستانی دقیقن مثل امشب رو حالا هرجوری بتونم پناه داده و بهش آب و غذل برسونم
30 - وقتی در مورد هیچ چیز و هیچ کس دروغ نگم  حتا اگه با طرف مقابل خصومت هم داشته باشم
31 - وقتی عادتهای مضر رو کنار میذارم . چایی رو بدون قند و  خیار رو بدون نمک خورده و سر وعده ورزش صبحگاهی هم جدی باشم
32 - نون سنگک داغ بخرم و با نون پنیر محلی با دلخوشی و بگو بخند پیش بچه هام یا دوستام بشینم و صبونه رو بزنم به رگ
33 - خاطره خوبی که با دوستات داری مثلن از یه گردش و یا کوهپیمایی و یا مسافرت و... به نوعی دیگه برات تکرار بشه
34 - وقتی ببینم کار از کار نگذشته و من هنوز فرصت کافی برا انجام دادن کار مد نظرم را دارم .
35 - آیفون در بصدا در بیاد و ببینی پسر سربازت بدون اینکه خبر داشته باشی و انتظارش رو بکشی از یه شهرستان دور اومده مرخصی پیشت و برا چند روز باز خونه مون پر رفت و آمد و شلوغ پلوغ میشه
36 - آقا! دلخوشیها کم نیس . یکی همینکه این پستم رو کسی بپسنده و از یک و یا چند بندش خوشش بیاد و برا خودم توصیف کنه و چیزی رو در همون رابطه بهش اضافه کنه به خیر و نیکی
37 - ببینی توی همه مسابقات بین تیم استقلال و تیرختور همیشه این دو مساوی از زمین چمن فوتبال بیرون میان . بازیشون بدون گل باشه خوشحالترم و با خیال آسوده زود میرم دنبال کار و کاسبیم
38 - همیشه لباس اسپورت بپوشم . شیک و با رنگهایی همگون و الوان و شاد بهترتر . حتا در زمان پیری و از کارافتادگی
39 - عصر تابستان باشد . نان سنتی و محلی و ایضن پنیر و انواع تره جات رو از باغچه حیات بچینم لای نون بذارم و بخورم . وآللآه شکمو نیستم . اینا رو دوس دارم خب . چیز زیادی نیس ولی دلخوشی ام است .
40 - شنیدن صدای قهقهه خنده کودک و دیدن قیافه اش وقتی از ته دل میخندد
41 - به انتظار دیدن یه دوست و یا یه همخدمتی با معرفت دوران سربازی بعد از گذشت اینهمه سال نشستن ، یکی دیگه از دلخوشیامه
42 - میمیرم برا خوردن دستپخت مادرم وقتی آبگوشت توی دیزی سفالی روی چراغ آشپزی نفتی  بار گذاشته
43 - نم نم بارون و صدای ناودون و هیچ صدای دیگر
44 - از پیدا کردن و دیدن و خندیدن به یه عکس خاطره انگیز. مثلن همین عکس روبرو که مربوط میشود به سال 1359 که با موتور گازی «براوو»ی ایتالیایی ام از اهر به تبریز رفته بودم و با اقتدار تمام در باغ گلستان تبریز عکس انداخته ام . قلقلک آمیزام میکنه !
گاهی میشود حتا با یاد دلخوشیهای گذشته هم دلخوش شد .
45 - دلخوش شدم از اینکه کسی هنوز بفکر وبلاگهاست .
46 -  و دیدن یه همچی فیلمی هر چند هم کوتاه !
...
 
 

...
و در آخر
ممنون دکتر علیرضا خان مجیدی عزیز و مهربان
ضمنن منم بنوبه خودم خوشحال خاهم شد که اگه شمام وبلاگ دارین در این بازی شرکت کنین .
 
قضیه و شرایط بازی از وبلاگ یک پزشک -  
« دیشب به صورتی تصادفی، فکر کنم از طریق یک لینک در توییتر رسیدم به سایت صدانت و مقاله‌ای در مورد دلخوشی‌های کوچک زندگی. مقاله نوشته محمدرضا جلائی‌پور بود و به نظرم سوژه نابی است برای یک بازی وبلاگی.
بیایید برای این بازی قانون‌های ساده‌ای بگذاریم:
۱- بدون تفکر زیاد و به صورت بداهه از چیزهای کوچکی بنویسید که در زندگی شادتان می‌کند. گرچه ممکن است با فکر کردن زیادی چیزهای جالب و غیر روتین‌تری به نظرتان برسد، اما به گمانم آن چیزهایی که بلافاصله و بدون مقدمه به ذهن می‌رسند، برای اشتراک جالب‌تر باشند.
۲- مسلما هر کسی وقت ندارد ۱۰۰ یا تعداد بیشتری از دلخوشی‌های زندگی‌اش را فهرست کند. اما سعی کنید فهرست شما از ۳۰ دلخوشی کوچک کمتر نداشته باشد.
۳- متکلف ننویسید و خیلی خودمانی دلخوشی‌های خودتان را به اشتراک بگذارید.
۴- هر وقت فهرست خودتان را نوشتید، از طریق ایمیل alirezamajidi@gmail.com به من اطلاع بدهید تا در اولین فرصت، منتخبی از آنها در قالب یک پست جدا، لینک شوند.
اما این اشتراک جز یک تفریح و اشتراک حال و هوا به نظرتان چه فایده‌ای می‌تواند داشته باشد.
من تصور می‌کنم این اشتراک‌گذاری لذت‌های کوچک چند سود همگانی دارد:
الف- نشان می‌دهد که همه ما چه نقاط اشتراک و بهانه‌های کوچک برای شادی داریم که خودمان پیش از این سراغ نداشتیم.
ب- به صورت ناخودآگاه ما را به هم نزدیک می‌کند.
ج- این بازی وبلاگی شاید بهانه‌ای شود که بعد از مدت‌ها کمی خودمانی‌تر در وبلاگستان فارسی با هم ارتباط برقرار کنیم.
من فهرستم را در یک وقت مرده، وقتی در صف انتظار بودم، با موبایل نوشتم و الان یکی یکی از موبایل در حال وارد کردنش در ادیتور وردپرس هستم. ببینم چند تا دلخوشی بداهه داشته‌ام! سعی می‌کنم به ۱۰۰ تا برسند.

نوشته شده توسط : صادق اهری   یک اهری و اتفاقات ساده    
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۱۳:۵۲
یک اهری
تو راه بهشت را خوب بلدی
کوله ات را بردار 
و جلوتر برو
زودتر داخل شو تا سهمت باقیست
من آتش لازم دارم ،
میروم به جهنم
سیگار بگیرانم
۲۴ خرداد۱۳۹۱
یک اهری و اتفاقات ساده، صادق اهری، اهر، ارسباران، قره داغ
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۵ ، ۰۳:۵۴
یک اهری

نا امید نیست
بد ذات هم نیست
بد بین است کوهپایه
به عبور ِ رود
از کمر کِش اش

با کفشهای رویایی

یک اهری و اتفاقات ساده                ۰۲ آبان ۱۳۹۲
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۵ ، ۰۴:۱۳
یک اهری
امروز فیس بوک برام یادآوری کرد که سه سال پیش در چنین روزی (22-23 آذر ماه سال 1392)  یه همچی برفی در اهر اومده بوده و شما این عکس رو گذاشته بودی توی فیس بوک . راس میگه بنده خدا . منم عکس رو از اونجا برداشتم و فیلمها رو هرچند کوتاه و بدون دستکاری از توی کامپیوترم پیدا کرده و آپلود کردمشان . آوردم اینجا گذاشتم تا دوستان ِ کم دسترس به برف ! اینارو ببینین تا یه نَمه حالشون جا بیاد . در این دو فیلم کوتاه که توش سرسره بازی ایام قدیممان را هم
بخاطرمان میاورد ( بعله هم که سرسره بازی هم توش ثبت شده ) از ماشین خودم که مدفون در برفی چنین مهین! شده بود با ماشین نقلی ام وی ام  دخترم که مغروق در نعمت برف است  را ببینین .






سه سال پیش این عکس رو در فیس بوک گذاشته بودم و بدون توضیح بیشتر سوال کرده بودم شما در این عکس چه میبینین . نظرات و پاسخها متفاوت و خاندنی  و گاهی خنده دار بود . یاد روزگار گذشته همیشه بخیر است / باد .


دو فیلم بسیار کوتاه از برف پاییزی در روز 22-23 آذر ماه 1392 اهر
یک اهری و اتفاقات ساده     صادق اهری   اهر  اهر ارسباران  برف در اهر 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۵ ، ۱۶:۴۶
یک اهری