یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده
 بعد از صبحانه لباس هایم را پوشیدم . همینکه خواستم از پلّه ها پایین بروم مادر با صدای بلند گفت:
- کتابخانه می خواهی بروی کارت عضویّتت یادت نرود.
تعجّب کردم.در این باره حرفی به مادر نزده بودم . با دهان باز برگشتم . یادم افتاد کارتم را فراموش کرده ام بردارم . کارت را برداشتم و از پلّه ها پایین رفتم . به مادر چیزی نگفتم.از خانه زدم بیرون.
با اشارۀ دستم تاکسی توقّف کرد.راننده با صدای گوشخراشی گفت :
- کتابخانه می خواهید بروید سوار شوید.
از تعجّب داشتم شاخ درمی آوردم .در را آهسته باز کردم و سوار شدم اما به آقای راننده چیزی نگفتم.
در کتابخانه مسئول جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود همینکه مرا دید خندید و گفت:
- خیلی خوش آمدید. لطفا کارت. کتاب دکتر ژیواگو را می خواهید. کمی صبر کنید الان برایتان می آورم .

با چشمان گشاده نگاهش کردم.کارتم را دادم .جرأت نداشتم سؤالی بکنم.از کجا فهمیده بود که من آمده ام همان کتاب را امانت بگیرم.
بعد از چند دقیقه کتاب در دست برگشت.در کارت بزرگ چیزهایی را یادداشت کردو  کتاب را به من داد.
 از کتابخانه بیرون آمدم.با خود گفتم نکند عقربهء ساعتها امروز برعکس می گردندو یا زمین جهت حرکتش عوض شده است.مثل آدمهای روانی کتاب در بغل پیاده به طرف پارک به راه افتادم.می خواستم کمی پیاده روی هم بکنم.روبروی تنها سینمای همیشه بستهء شهرمان یک دوست قدیمی داشت از کنارم می گذشت.به چهرهء همدیگر نگاهی کردیم . دست دادیم .بعد از سلام و علیک گفت:
- دارید پارک تشریف می برید . مزاحمتان نباشم.
با تعجّب به صورتش نگاه کردم و از او جدا شدم.برف شروع به باریدن کرده بود.دانه های سفید برف رقص کنان روی سر و صورتم می نشستند.
رهگذری از روبرو می آمد.نزدیکم که رسید توقّف کرد و از من پرسید:
- آقا ساعت چند است؟آه ببخشید نباید این سؤال را از شما می کردم.شما دیگر خیلی وقت است که ساعت همراه خودتان ندارید.
به راهم ادامه دادم .سر چهارراه پیرمردی روی چرخ دستی لبو می فروخت.از لبوهای زرد و سرخ بخار بلند می شد.با خودم گفتم بهتر است نیم کیلو لبو بخرم.نزدیک پیرمرد که رسیدم قاه قاه شروع به خندیدن کردوآهسته در گوشم گفت:
- چرا نیم کیلو؟بگذار یک کیلو برات بکشم.لبوهایم داغ و شیرین هستند.نگران نباش توی کیسه فریزر می گذارم.
پول یک کیلو لبو را پرداختم.کیسه فریزر در دست و کتاب در بغل بالاخره به پارک رسیدم.با خود گفتم کاش روزنامه آورده بودم تا روی نیمکت بگذارم و رویش بنشینم.مردی روزنامه در دست می گذشت. برگشت رو به من کرد و گفت:
- بله روزنامه با خودتان نیاورده اید.بگیرید.من خوانده امش. می توانید روی نیمکت بگذارید و رویش بنشینید.
با تعجّب روزنامه را گرفتم و از او تشکر کردم.
پسر و دختر جوانی داشتند پارک را ترک می کردند.دختر به پسر می گفت:
- درسته.همینطوره.عصر واقعا جدید.کار تمام شده است...!
روی نیمکت روی روزنامه نشسته بودم.برف آرام آرام می بارید.کلاغی بطور خنده داری قار قار می کرد. بلند شدم .راهی را انتخاب کردم که زودتر به خانه برسم. برف همچنان می بارید.
در را باز کرده از پلّه ها بالا رفتم.مادر داشت با خانمی صحبت می کرد.شنیدم که می گفت:
- همان ضرب المثل قدیمی:دل به دل راه دارد.حالا دیگر واقعا راه دارد...!
صدای خنده شان بلند شد. برگشتم. از پلّه ها سریع پایین می رفتم. اما گویی پلّه ها پایانی نداشتند. کتاب و کیسه فریزر را دور انداختم. همینطوری که از پلّه ها پایین می رفتم گرمم شده بود. یکی یکی لباسهایم را در می آوردم. عرق از چهار ستون بدنم می ریخت. پلّه ها تمامی نداشتند...
***
صدای مادر بیدارم کرد. نفس نفس می زدم.خواب عجیبی دیده بودم .بلند شدم.
بعد از خوردن صبحانه لباسهایم را پوشیدم . همینکه خواستم از پلّه ها پایین بروم مادر با صدای بلند گفت:
- کتابخانه می خواهی بروی کارت عضویّتت یادت نرود.
و من اصلا تعجّبی نکردم.
رانندۀ تاکسی، مسئول کتابخانه، دوست قدیمی ، رهگذر، پیرمرد لبوفروش، مرد روزنامه به دست و آن دختر و پسری که همین الان پارک را ترک کردند همان حرفها را زدند.
در پارک روی نیمکتی روی روزنامه نشسته ام .کیسۀ فریزر با یک کیلو لبو و کتاب دکتر ژیواگو همراهم هستند .برف آرام آرام می بارد.
کلاغی بطور خنده داری قار قار می کند .فقط من جرأت ندارم به خانه مان برگردم.
اما بی اختیار بلند می شوم تا راهی را انتخاب کنم که زودتر به خانه برسم . برف همچنان می بارد...!


پ ن : داود اهری را از دوران بچه گی میشناسم . بچه با معرفتیست هنوز و با مرام . با معرفت است ها ! مانده از این کلمۀ معرفت چه برداشتی در ذهنت باشد . دست به قلمش هم خوبست و دوست داشتنی . چند تایی از داستانهایش چاپ شده . و من از داستانهای کوتاهش به تعداد انگشت شماری را خانده بودم . امشب دنبال یه مطلبی در گوگل میگشتم که خوردم به این داستانش . خوشم آمد ازش . آوردمش اینجا تا بیشتر خانده شود . منم نخانده بودم . 
صادق اهری  یک اهری و اتفاقات ساده 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۹/۲۹
یک اهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی