یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

گاه نگاریهای یک اهری از اتفاقات دور و نزدیک بصورت ساده

یک اهری و اتفاقات ساده

۴۷ مطلب با موضوع «روز نوشتها ، گاه نوشتها و از خود نوشتها» ثبت شده است

بعضی وقتها دلم می خواهد (باز) خودمان را بزنیم به علی چپ ِ کوچه ها
و بعد٬ یک هو ببینم که از خیابان اصلی سر در آورده ایم .
یک ماشین دربست بگیریم ، برویم ته دنیا و با هم بنشینیم لبه پرتگاهش
وهی پاهایمان را تکان بدهیم٬ ... تخمه بشکنیم و بلند بلند بخندیم .
_______________
سراینده یا نگارنده (ناشناس!) - توضیح اینکه : کلمه (باز) توسط من به متن اضافه شده است .
:: عکس : گردنه حیران - اوایل بهار 1386
صادق اهری       یک اهری و اتفاقات ساده
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۵ ، ۰۶:۳۷
یک اهری

نه اینکه آصف آخر هر هفته میامد مرخصی . امروز نیامد . مادرش پلو درست کرده بود با برنج ایرانی خوش بو و خوش طعم با خورشت قُرمه سبزی . مادر است دیگر . انتظارش را میکشید مثل خیلی مادرای دیگه ... زنگ زد به پادگان . جواب تلفن ندادند . از یه جای دیگر خبر گرفتیم . گفتند برای چند روز دیگه ایشان "آماده باش" تشریف دارن . به مرخصی نمی آیند . (خُب نظام این جور کاراش آدمو پخته میکنه)

پا نزده خرداد است دیگر !
قربان مهر و محبت همه مادرها .
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ خرداد ۹۵ ، ۰۶:۱۶
یک اهری

 یادگاری :

پسرم آصف داشت بعد از مرخصی دو روزه اش بر میگشت پادگان . گفتم بیا یه عکس یادگاری بگیریم با هم بابا جون . گفت من حاضرم . بغل دست اش با این صدوهفتاد و یک سانت قدی که دارم ایستادم .
...
عقلم مقابل قد و قواره اش کم آورد ! 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۸:۵۰
یک اهری
«‏رفته بودیم عید دیدنی . دو تا بچه ناز دوقلو به درخاست من  آمدند پیشم نشستند تا باهاشان عکس یادگاری داشته باشم . پدرشان ازمان عکس گرفت که ثبت لحظه نازنینی شد برام  .
من بودم و محمد و علی .
گفتم سبز باشین و سرزنده بمانین بچه ها
جز سر به تائید شان چیز دیگری ندیدم !‏»
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۵۵
یک اهری
قیز فخری یولی ! (جاده "قیز فخری")
اردیبهشت رسیده بود . جاده بود که کلی هم زیبا بود . شکوفه های درخت آلبالو بود . من بودم و منزلبانو . قلیان و چای هم بود . البته غروب هم چشم نواز بود .
و یک استکان برگشته که صاحبش رفته خدمت سربازی هم بود . این آخری قیاس مع الفارق یک مادر بود ! ... در تصویر اول دورنمایی از اهر هم پیداست . شهر ما هم زیبایی های خودش را دارد .... تصاویر دیگر در ادامه







۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۳:۱۱
یک اهری

زنده یاد ارشد عَمی (ارشد یوسف نژاد) روزنامه فروشی که حدود نیم قرن فرغون به دست در خیابان های شهر اهر می گشت و روزنامه می فروخت، نوزدهم (خرداد ۱۳۹۵) با حسرت دکه دار شدن دار فانی را وداع گفت.
عمو ارشد مردی روزنامه فروش با فرغون دستی اش را همه در شهر اهر می شناسند، مردی که زندگی فقیرانه اش را با فروش روزنامه در خیابان تامین می کرد، عاشق کارش بود و با زن و دو فرزند معلول خود زندگی می کرد و در کار توزیع
روزنامه و مجلات سابقه ای ۵۰ ساله داشت.
ارشد بدون یک روز بیمه و با دو فرزند معلول و یک دختر خردسال از دنیا رفت و آخرین آرزویش دکه دار شدن در شهر اهر بود، مطالبه ای که بعد از ۵۰ سال کار حرفه ای آرزویش را با خود به گور برد.
هفته گذشته که عمو ارشد را دیدم، خوشحال بود می گفت مرتضی اعیانی شهردار اهر قول داده برایم یک دکه روزنامه فروشی در مرکز شهر اختصاص دهد اما چه حیف که آن دکه دیگر برای عمو ارشد ما نان نمی شود.



 توضیحات بصورت خلاصه از مهر (+)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۴ ، ۱۲:۵۷
یک اهری

(این داستان مدتها پیش نوشته شده بود 87-9-25 . اینجا بدون هیچ ویرایش آوردم )

مقدمه :حکایتی واقعی از روایت دوستی که توانسته بود از روی خط سفید عابر پیاده به سلامتی عبور کند! ...
روی تختخوابم آنقدر وول میخورم و از دنده چپ به راست و از راست به چپم میچرخم تا این هشت ساعت مقرره خواب در یک روز و در یک بیست وچهار ساعت تمام شود . نمیدانم چرا آن شب بالش گل گلی فیروزه ای رنگم در جای خودش آرام و قرار نمیگرفت. احساس میکردم یا زیادی زیر گردن و کتفم فرو میرود و یا گاهی از هر دو گریزان شده و در حال فرار از زیر سرم و حتا فرو افتادن از تختخوابم هست.
چشمانم را میبستم و صدای ممتد خرناسه وار بخاری گازی توی مغزم مثل اسب رام نشده و ناآرام ، چهار نعل میتاخت و صدای سُمهایش سوهانی میشد تا اعصاب خورد شده ام بیشترخمیر شود . شب بود و من تازه داشتم فوران تب و لرز را در وجودم احساس میکردم . به این فکر میکردم که مراحل گذرای بین سخیف ماندن و لطیف زیستن و رهایی از ذلت باید همین تب ها و لرزهای تنم باشد .


سرم را در اون گرمای اتاق ، داخل پتویی که رویم کشیده بودم میبردم و تا لحظه ای دیگر از گرمای زیر آن احساس خفگی میکردم و ناچار دوباره سرم را به بیرون پتو میآوردم و در آن وضعیت بود که سرمای سوزناک اتاق را بر تمامی ریشه ها و پیازچه های موی سرم و بناگوشم که خیس عرق شده بودنداحساس میکردم . دقیقه ای نمیگذشت که لرز به سراغم میامد و من باز وجود لرزانم را زیر پتوی یزدبافت لعنتی فرو کرده و مدتی از لرز می اوفتادم اما تب امانم را می برید و دوباره عرق تمامی وجودم را غرق خود میساخت . یادم می آید که آن شب حدودای ساعت دو و نیم و ساعت چهار دوبار ملافه ام عوض شده بود و یکبار تمامی لباسهای خواب و زیرم از تنم در آورده شده بود .

داشتم در آن شب نفرت زده تجربه تلخ بیچاره گی های معتادهای وامانده در کوچه پس کوچه های شهر بزرگ را لمس میکردم . کسانیکه وقتی شروع میکردند و میکنند چیزی جز این در ذهنشان قدبرافراشته نمینماید که » من گریزی حال میکنم ، زیاد اهل اینکارا نیستم » . با خودم فکر میکردم نباید به خود اجازه داد که بر احوال اینان ایراد بگیریم که باید برایشان گریست ، حداقل در تنهایی خویش . کسانیکه گریزی حال میکنند و در آخر خط ناگزیر میشوند که روزی برای گریز از خفت هاشان پاها و دستانشان با طناب قطوری به تختی بسته شود تا ضجه زنند ، شیهه کشند ، گریه و التماس کنند ، تاشاید بتوانند تحمل آن گریز را با گریزی دگر گونه رقم زنند .
چقدر صبح دور از دسترس و دست نیافتنی بود آنشب . گاهیکه مقداری آرام میشدم دندانهایم را روی هم فشار میدادم و روی قولیکه به خودم داده بودم انگشتان دستانم را داخل دستم فرو می بردم و با اینکه خیس عرق بودند و داخل کف دستم لیز میخوردند اما آنقدر فشارشان میدادم تا به مشتی تبدیل شوند تا فشار اعتراضم را از طریق رگهای مرتبط به قلب و سپس به مغزم منتقل کنند تا آن پیچ پیچ لزج وار خاکستری رنگ دستوری چنین صادر کند که برای رسیدن به آرامش و یا شاید خوابی دست نیافتنی ، به دنده دیگرم چرخشی داشته باشم تا بتوانم باز اندکی به خوابیدن تفکری نمایم .

اینهمه ادامه داشت و تکرار بود و تکرار تا صدای اذان صبح مسجدی در دور ، باعث شد با تمامی اوهامی که در حال گذار بود احساس کنم که لب خنده ای میخواهد در منتها الیه گوشه راست لبم شکوفه ای زند ، وقتی میبیند که اینگونه لج بازانه و سرتق ، در مقابل دردم پایداری میکنم .

آرام آرام صبح از راه فرا میرسید و منکه خسته بودم از آنهمه بی خوابی و بیقراری و شب زنده داری اینگونه ، امیدوارتر چشمانم را از پشت پرده توری نفوذ میدادم به بیرون اطاقم که در حیاط به دنبال نوری سفید و حتا در نهایت کم سو ، ویا خاکستری رنگ و کدر بگردد تا نظاره گرش باشم . ولی هیچ نوری برای رها شدنم از شبی چنین زشت و ضمنن مهین ! نمی یافتم . تا لحظه ایکه صدای قارقار کلاغهای در حال پرواز را شنیدم و آنرا آمیزش دادم با روح و جسم خسته ولی امیدوار خودم . و چه آمیزش دلنشینی بود . مثل این بود که پسر بچه جوانی را بر سر سفره عقد معشوقه اش که روزگار مدیدی دست نیافتنی مینمود گذاشته باشند و عاقد کلمه آیا من وکیلم را برای سومین و آخرین بار از عروس نازش بپرسد و دل تو دل جوان نباشد تا زمانیکه عروس کلمه بله را برزبان آورد . آنوقت تازه شروع شوقی دیگر است از اول سطر و خواستن و آغاز کردن راهی بزرگ از برای ایده ای که میخواهی پایه ای استوار و محکم داشته باشد از برای فرداهایت .

نخوابیده بیدار شدم . خورشید برآمده بود وقتیکه من چُرتی مابین خود و بیقراری هایم زده بودم . احساس خستگی را تنها چشمهای سرخ رنگ سوزدار و پف کرده برایم القا میکردند . از تنم ناله ای بر نمیخواست . از جایم بلند میشوم ، بوی ترشیده عرق ِ تنم را زمانی بیشتر احساس کردم که بسوی دستشویی کوچک منزل راه افتاده بودم . لحظه ای درنگ نموده و» با » یا » بی » تفکری راهم را بسوی حمام خانه کج کردم . دوشی با آب ولرم گرفتم و مقداری احساس سبکی نمودم . وقتی از حمام بیرون آمدم قدمهایم زیاد یارای درست راه رفتن را نداشتند و اینرا من از عدم تعادلی که بین پاهایم برقرار میشد احساس میکردم . همچنانکه داشتم موهای سرم را با حوله قهوه ای رنگی که زمانی از بانه خریده بودم خشک میکردم بطرف آینه ایکه آینه بختمان نامیده میشد کشیده شدم . در مقابلش ایستادم و به اولین چیزیکه در تصویر صورتم دقیق شدم ، چشمان پف کرده و سرخ رنگ ِ گریخته از خوابی بود که برای دَراندن هیبت ِ توخالی آنهمه ندانم کاریهای دوران جوانی و نوجوانی ام تاوان پس داده بود آنشب .

خودم را سر میز صبحانه رسانده بودم . نان داغی را که پسرم خریده بود با مقداری پنیر لیقوان و با چاشنی مغز گردو قاطی کردم و لقمه ای را به زور در دهانم فرو کردم . لقمه در دهانم نمی چرخید و گویا قطره ای آب دهانی ، حتا برای تف کردن بر زشتخویی ها و زشت کاری ها در دهانم موجود نبود دریغ . کامم خشک شده بود و مزه گسی آلوده به نیکوتین ، زیر و روی زبانم به چرخ در آمده بود . لقمه را به کمک زبانم چندین بار لابلای دندانهایم گرداندم . نتیجه خوبی نداشت و احساس میکردم نان و مخلفات درونش را با چسبی آغشته اند . ناچار مقداری از چایی را که برایم ریخته شده بود و شکری بهش اضافه نشده بود وارد دهانم کردم تا کمکی باشد این لقمه گردشی کند و من آنرا فرو برم . بعد از مدتهای مدید این اولین صبحانه ای بود که داشتم میخوردم و دوست داشتم و میخواستم بخورم .

لباسهایم از گنجه ای که در اتاق پشتی قرار دارد بیرون آورده شده بودند . و اتو کشیده و آماده بر روی کاناپه مبلی که در اتاق پذیرایی مان بود نیمه آویزان بودند .
پاشنه کش کفشهایم از جنس نقره بود به رنگ سفید مات و یا خاکستری بسیار روشن و بشکل مجسمه دختری که پاهایش از زیر سینه هایش آغاز میشود و از همانجا شروع به باریک شدن میشود تا نُک انگشتانش ، که بتوانی فرو کنی مابین کفش از نوع نابوک قهوه ای رنگ مایل به سبز و بدون بند و پایی که میخواهد خود را داخل کفش ات پنهان کند تا آسیبی برایش نرسد .

راه می افتم . داخل ایوان میشوم . نسیم نسبتن خنک پائیزی با عشوه های مخصوص خودش صورتم را نوازش میکند . اولین جاییکه این خنکی را احساس میکند گونه و دماغ و نک گوشهایم از سمت بالا و پائین اش هست و مقداری پس کله ام که گویا به اندازه مطلوب خشک نشده است . دو پله تا حیاط فاصله است . آنها را طی میکنم . وارد کوچه میشوم . کوچه را میشناسم . از بچه گی در آن بازی کرده و با زمین خوردنهایم در آنجا بزرگ شده ام . آنموقع کوچه ای خاکی بود و خالی ! با رفت و آمدهای بسیار اندک مردمان بی شیله پیله آن دوره . ماشینی در کار نبود که کسی مراقبمان باشد . و وقتی من بدنبال توپ پلاستیکی که با یک شوتمان به سنگ و یا حتا ریزه سنگی بر خورد میکرد و بادش خالی میشد میدویدم جیغهای کودکانه و قهقه ها و هلهله های شادیمان همین فضای باستانی عمر کوتاه من را در این کوچه پر کرده و رقم میزد . و چقدر صفا و محبت های بی ریای کودکانه مان را بعد از بازی به همراه شلواری از جیبهایی خالی از نانی خشک و پنیر ، آغشته به گرد و خاک و اکثرن پاره شده از زانو ، و دستان کوچکی که گاهی زخمی میشدند ظهری به منزل میبردیم تا همه را سهیم شادی مان کنیم که داد و قال و اعتراض مادرم همیشه خدا به خاتمه پیشواز بازیهای کودکانه ام وصله میخورد تا ما روایت شیرین فتحمان را در کوچه به روزی دیگر موکول کنیم .

به خیابان میرسم . احساس میکنم توانسته ام . ته دلم مسرور و مملو از پیروزی ام . نفس ام با روزهای قبل بسیار توفیر دارد . راحتم و آسوده . دنبال خط کشی عابر پیاده برای عبور به آنور خیابانم . خطوط راه راه ساییده شده خیابان را میبینم . از پیاده رو قدم به خیابان میگذارم . دومین قدم را برنداشته فریادی گوشم را میخراشد . آهای … حواست کجاست . راننده تاکسی است . می ایستم . و همه حواسم را از خاطره شبی که آنچان برایم گذشته بود بر خطوط عابر پیاده ، پیاده میکنم .
ماشین رد شده است و من در پیاده روی آنور خیابان تنها به این فکر میکنم که بعد از این، حتا تزریق آمپولی را هرگز با استریل «الکل» نپذیرم !

صادق – 25/9/87
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ بهمن ۹۴ ، ۰۱:۲۹
یک اهری

اولین فرش سنگی جهان در میدان ایپک تبریز(منصور سابق) اجرا شد.
طرح این فرش سنگی از طرح یکی از فرش های تاریخی و نفیس تبریز با طرح باغی که مربوط به قرن ۱۱ ه.ش بوده و در موزه فرش ایران نگهداری می شود ،اقتباس شده است. ابعاد فرش ۴۲ متر در ۲۹ متر می باشد که با ۵۰۰ هزار قطعه ۵ سانتیمتر در ۵ سانتیمتر و در ۱۲ رنگ ساخته شده است .
...
لازم به توضیح است : مهندس بهروز احمدی طراح فرش سنگی بزرگ چهارراه منصور(پروزه ایپک) قبل از این که افتتاح طرح بی نظیرش را ببیند، درگذشت. بهروز احمدی صبح روز چهارشنبه ۱۵ شهریور ماه، در سن ۶۶ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت.... روانش رها دراوج خوبیها شاد باد


دی ۱۳۹۱

نوامبر 16, 2014 · در فیس بوک گذاشته بودم  · 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۹۲ ، ۱۶:۵۰
یک اهری

از فرط بیکاری نشسته ام در یک طلافروشی که خانم پا به سن گذاشته ای وارد شده و بعد از سلام به فروشنده میگوید آقا مورفین دارین ؟
طلافروش هاج و واج مانده میپرسد ، چی چی خانم ؟
زن : مورفین
طلافروش : با حالت گرفته و عصبانی و با این فکر که شاید همکارانش باهاش شوخی کرده باشند از خانمه میپرسه کی شما رو اینجا راهنمایی کرده؟
زن : هیش کی
طلافروش به طرف درب مغازه میرود تا آنرا ببندد و به پلیس زنگ بزند با این ذهنیت که شاید کسی قصد و غرضی داشته باشد و مواد مخدری چیزی را داخل مغازه جا دهد و ....
وقتی داشت کلید در را می چرخاند تا قفلش کند با صدای بلند گفت : حالا زنگ میزنم به پلیس 110 تا ببینیم کی مورفین فروشه
زن : چرا پلیس ؟ تو رو حضرت عباس . مگه من چی گفتم ؟ دزدی کردم مگه؟
طلا فروش : تو ازمن مواد مخدر میخای ؟ حالا معلوم میشه . صبر کن
«طلافروش برمیگرده پشت پیشخان»
زن : گرفتن یک مدال برا نوه ام اگر ایرادی داره زنگ بزن . اصن زنگ بزن به رئیس پلیس کل کشور ! منکه خلافی نکرده ام . مگه من چی خاستم ازتان
زن : مَوات چی چیه اصلن . منکه نمیفهمم
طلا فروش : مورفین مگه مواد نیس ؟ تو چرا ازم اینو خاستی
زن : نه بابا ! بجان عزیزت من مدال میخام برا نوه ام . از این مدال کوچیکها که به شکل ماهی یه

من متوجه جریان شده و از خانومه میپرسم منظورت دولفینه حاج خانم ؟!
زن : آره آره خُب همون . و رو به طلافروش کرده و میگه آره ، آره ... همون مولفینی که این آقا گفتند .


دوم مهر نود و دو


بازآورده شده از وبلاگ قدیم ام :
http://sadeqahari.blogspot.com

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ آبان ۹۲ ، ۲۰:۳۷
یک اهری
اول تر گفته باشم : چیزیم نیست به علی ... تب دارم مقداری ... اونم میگذردخُب . به دل نگیرید زیاد 
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رویا بود من بودم
رویا با من تنها بود
فکر آمد 
لامصب !
رویا در رفت 
من موندم
:: این شعر فوق العاده نو! و تر و تازه ، چکیده یک اتفاق و داستان واقعی و کوتاهیست که در دست ساخت و سازه و دارد رشته به رشته در حالت تحریر غوطه میخورد !( بعله هم که یه بقال سر کوچه هم میتواند شاعر و یا نویسنده باشد .
من مگه چِمه؟ ) ... در زیر زیربنای داستان هم بدون پر و بال دادن به جزئیات و فرعیات اش میآید تا چه به حاصل در آید بعدن .
وقت ناهار است ... کسی خانه نیست ... منم و رویا ... با هم گپ میزنیم ... میخندیم ... میرقصیم 
وقت ناهار است ... رویا ناهار نمیخورد ... او دوست دارد باهم بگیم و بخندیم و برقصیم ... من اما گرسنه ام شده است 
رویا بلند میشود و سفره را میآورد ... چیزی بجز دو نان جو در داخلش نیست 
رویا تنها چیزیکه از یخچال پیدا میکند که لای نان بتوان گذاشت پنیر است 
رویا کاردی را هم از داخل کابینت میآورد 
لمیده ام به بالش ... تلویزیون را تماشا میکنم و نمیکنم ... 
رویا خودش را نزدیکم کرده است ... صدا و گرمی نفسهامان در هم آمیخته میشود ... خودم را جم و جور میکنم ... 
با خود ""فکر میکنم وقتی زندگی میتواند با نان جو یی و تیکه ای پنیر در گذار و گذر باشد ما را چه باک از زندگی کردن !""
رویا فکرم را میخاند ... ناراحت و ملتهب میشود از اینکه من دارم فکر میکنم ... بلند میشود و راه میافتد ... پاهایش از زمین کنده میشوند ... اوج میگیرد و بسوی آسمان پرواز میکند ... رویا فکر کردن را دوست ندارد ... رویا فکر کردن را هوویی برای خود میداند ... فکرم بریده میشود ... رویا رفته است و من تنها مانده ام بی رویا ...
نان و پنیر را میخورم تا دوباره به سرکارم برگردم
"حیف که فکر آدمی رویاهایش را و رویاهایش فکر آدمی را ازش میگیرد"
تصویر واقعیست و از ناهار امروزم که نان جو با پنیر بود است 
پ ن : اینها را بتندی و بدون روتوش ! اینجا میگذارم و نمیدانم چرا
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۱ ، ۱۰:۴۵
یک اهری